سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

--------------------------------------------
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
--------------------------------------------
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ايم
--------------------------------------------

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

راستش ميخواستم بنويسم ديدی چه زود اين و اين گذشت ... چشم بهم زدني ... ولي ديدم رفتم ددر ... مثل آدمي که ميميره کلي حرف نگفته با خودش مي‌بره ... راز سربه مهر .... ولي اين سبزك هنوز باورش نشده .... گير داده چرا پس با اون همه مقدمه ۲ ماهه چيزی نگفتي .... من هم ديدم نکنه اين مرده چون بدنش گرمه هنوز واسه خيلي‌ها زندس بازم ... گفتم خوب از اون همه آدم که دلش با حرفای من خوش مي‌شه يکيش هم سبزك ... بشکنم دلشو؟ بگم امامزادت شفا ديگه نميده؟ ... ديدم نميتونم ... مثل مادری که جون داده ولي قلبش واسه بچش هنوز مي‌تپه .... اومدم دين‌م رو ادا کنم ... بگم: .... «کريسمس مبارك»

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

کلي حرف هست تو دلم ...
کلي فکر هست تو کله‌م ...
کلي دل هست که با حرفام خوش ميشن ...
کلي حرف هست که نزني غصه‌دار مي‌موني ...
کلي اسم هست که صداشون نزدي ....
کلي آدم هست که مي‌بينيـشون شاد مي‌شن ...
کلي کار هست که نکردی ...
کلي روز هست که هدرشون دادی ...
کلي جا هست که نديدی ...

ميخوام برم ددر ... ميخوام برم ددر
اگه ديدي زودی برگشتم اينجا باز ..
بهم بگو پس اون همه کار ..
اون همه آدم ...
اون همه اسم ....
اون همه جا ...
اون همه ددر چي شد پس؟

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱

         
         
         
         
logo

مدتي بالای سردر ورودی اين وبلاگ
جا خوش کرده بود ..

جا داشت ازش يادی کنم

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

روزمره:
حتما لباسهای جين Mavi ترکيه‌ رو ميشناسين .... قراره اولين شعبه کانادايی اين توليدی در ونکوور باز بشه ... بعد هم نوبت تورنتو، مونترال، هاليفکس و ادمونتونه ...

چي بگم؟ تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱




aNaLyZze tHaTt
AnAlYzZe THiiiSS

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

اين نوشته مال وبلاگ نيست .... جاشم اينجا نيست ... زيادی طولانيه ... اما با اينکه جاش نيست ميخوام اينجا باشه ... گفته باشم .. از اينجا به بعدو نخوني سنگين تره ...
-----

حاج دائي خوش اومدی ... صفا اوردی
ميدونم باز ميگي رسم تو ما چَپـَس انگار ... بزرگترها بايد حال کوچيکترها رو بپرسن ... خوب حق هم داری ...

هنوز اونموقه برق و آب نيومده بود زرند ... کوچه‌ها هم گل و شل ميشدن يه باروني، برفي که مي‌يومد ... واسه عيدديدني با يه جعبه شيريني مي‌رفتيم در خونشون .... لنگه در حياط هميشه خدا وا بود ... اول از توی يه دالون رد ميشدي که روزاش هم تاريک بود از بس دراز بود و آفتاب نمي‌گرفت ... ولي جون ميداد تابستونا تو خنکاش بشيني .... آخر دالون يه حياط بزرگ بود با يه حوض کوچيک .... يه چاه آب هم نزديکش که درش رو پوشونده بودن ... آب که ميخواستن با دلو ميکشيدن بالا .... از صحرا که ميومدن .. بچه‌ها آب ميکشيدن تا بزرگترا خودشون رو صفا بدن ... اون ته مال-حياط بود ... مرکز سرگرمي بچه-شهريا که انگار حيون نديدن .... بزغاله .. گوسفند .. گاو .. الاغ .. مرغ و خروس .. تو يه گُله جا با هم خوب کنار اومده بودن ... مال-حياط آخور هم داشت ... تکي ميترسيدم که برم ... ظلمات بود ... فک ميکردی کسي نيست ولي يه هو برق دوتا چشم درشت تو اون تاريکی بود که قبضه روحت ميکرد بعدش هم آقا گاو ميگفت مآآآووو .... اطاقای بالا مال مهمون بود .. مرتب و تر تميز ... روی رختخواباشون پارچه خوشگل کشيده بودن ... اون کوه لحاف و تشک جزئي از اثاثيه مهمون-خونه بود انگاری .... دور اتاق هم که پشتی و متکا گذاشته بودن واسه ول شدن ... تا آخر ديدني ِ عيد ظرف ميوه و آجيل از تو سفره جمع نميشد ... يه اتاق ديگه هم اون ور بود .... آقاجون که ميرفت ديدن ميگفت آبجي بالا لازم نيست بريم ... همين پايين تو اطاق خودت خوبه ... آبجيش هم ميگفت چشم .... همش ميگفتم چرا اينهمه خواهر برادرو ميخواد؟ پس چرا من و مژده به دعواييم هميشه؟ ... اتاق عمم که ديگه آخر خيال بود واسم ... يه ريزه پايين تر از حياط ... با اون طاقچه‌های هلاليش .... با اون سماور دم درش که هميشه آتيش بود ... خيلي از سالها عيد هنوز هوا سرد بود و کرسي به راه ... زودی ميچـپيديم زير کرسي ... بوی ذغالِ مو تا ميخواستي خودتو اون زير جا کني‌ ميزد بالا ... سيب بود و اين آخريا پرتقال ... چايي هم که اونقدر ميدادن تا صدات درآد ... مامان بزرگ ميگفت اينارو جواب بايد پس داد .... بعد يه عالمه اسم رد و بدل ميشد که عين ترکي که ميفهمم يه کم ولي نميتونم حرف بزنم ... اين اسما برام آشنا بود هميشه تا مي‌شنيدم ولي یادم نمي‌موند تکرارشون کنم ... حرفشون گُل مينداخت ... و من ميگفتم چرا بيشتر نمي‌‌يايم اينجا؟ ... حالا که نيگا ميکنم مي‌بينم زندگي چقدر رنگ توش بود ... اون همه تنوع ... اون همه خواستن ... لب خنده‌رو ... چشم خنده‌رو ... افسردگي کجا بود؟ کسي مگه دلمرده هم ميشد ... از هم که دلخور ميشدن صاف ميذاشتن تو کاسه هم ... جلو روی خودت ... حالا اون خونه ديگه نيست .. اگه هم باشه اون خونه نيست ... چون صاحابخونه نيست ... من هم با خودم يه قراری گذاشتم ... يه کم رنگ بزنم به زندگيم ... ميخوام بدم دهليز چپ‌رو آبي آسموني کنن .... دهليز راستو مغزپسته‌ای ... شايد بهم نيان ... بگن نکن ... نرو ... اما من که خوشم مي‌ياد ... من که ميرم ... نميرم؟
ديشب موسم حرف نبود ... وقت دلداگي بودو اون نگاه که دوست دارم ... اون چال روی گونه وقتي که مي‌خنديد ... اون گوشهء چشم وقتي که جم ميشد ....

فريضه‌ای بود که ادا شد ...

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱

دلم نميخواهد که با گرفتن يک رگ جان دهم و بدن سالم ِ سالمم دست نخورده زير خاک مدفون شود ... دلم ميخواهد حالا که ميرود زير خاک چيزی برای از دست دادن نمانده باشد ....

----
دوست ِ يک دوست

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

آنچه در چند خط بالا آمد سلسله افکاری بود که در يک آن هجوم آوردند .... چه پيچيده بوگندويي شده‌ام (اول نوشتم متعفن .. دلم نيامد خطش زدم) .. کاش ميشد به همان راحتي که بعضی مرا با خواندن خط-خطي‌هايم در اينجا گمان ميبرند که مي‌شناسند ،،،، خود را مي‌شناختم
براي تو که آرامي ... و براي تو که نا آرامي:



Vanessa Amorosi

lyrics




Alternative Format:




ثبت با سند مبارك است
---
نه من
اصل/اسل:
نيست در عالم ز هجران تلختر

------

اي خدا اين وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
نيست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهي كن وليكن آن مكن
بدل:
بار ديگر در التهاب غمزه و ناز
دل تردت کباب خواهد شد
---
من
برابر اصل:
اى نسخه نامه الهى كه تويى
وى آينه جمال شاهى كه تويى
بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى
---
نه من

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱

دلم نمياد از هوای خوب اينجا تعريف کنم
مگم نکنه دلي بشکنه
حالا که گفتم ... نه؟
اين هم يه جورشه
رذالت در عين بلاهت

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

يك سئوال ... يا سئوالك

بحث بحث کلي ست ... کسي به دل نگيرد ...

اگر آن سه دانشجوی ۱۶ آذر الان بودند چه ميکردند؟
- رئيس جمهور ميشدند؟
- به خاتمی رأی ميدادند؟
- به خاتمي فحش ميدادند؟
- در زندان بودند؟
- آن سر دنيا چيزی درس ميداند و دو سال يک بار به ايران سر ميزدند؟
- بچه‌هايشان فارسي بلد نبودند؟
- توی ايران کاسب بودند؟
- خارج از کشور برای براندازی فعاليت ميکردند؟
- دلشان آنور دنيا واسه ايران تنگ تنگ بود و ۲۰ سالي ميشد وطن را نديده بودند؟
ـ به جنبش دانشجويي ايران ايراد ميگرفتند؟
....

کدام ماست که رفتارش طی ۱۰ سال گذشته تعديل نشده باشد؟ آنهايي که در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ مثل گلوله گرم و پر جوش بودند کجايند؟ جايشان را در يکي از دسته‌بندیهای بالا پيدا کنيد ...

راستي اگر طالقاني و شريعتي امروز بودند .... همان بودند؟

مرگ خيلی هم بد نيست انگار ... تا شادابی و سرخوش کمپوتت ميکند که برای قرون باقي بماني ...
اگه ميخواهي تکون بخوری ... چاره کارت اينه
اگه ميخواهي يه کم حواست بياد سرجاش .... چاره‌ش اينه
اگه يه چيز باشه که بتونه شب امتحان به اين مهمي منو پای کامپيوتر نيگرداره اونم اينه...
.. اين
.... اين
...... اين

ميگم نميشد اينا رو يه شب ديگه مي‌نوشتي؟
... ميشد .... اگه امروز ۱۶ آذر نبود ميشد

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱

.... و بعضي موقعها ميشه که ميگي کاش نظرخواهيم رو جمع نميکردم ...
Eid Fitr

من از روزنامه ايران عاريت گرفته‌ام ... اصل اثر از کيست؟ کسي ميداند؟



تکميل:

ماه رويت هلال نيست ....
قرص کامل است هرشب
به شکرانه روی ماهت هرشب عيد بايد گرفت


چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

۱۳ آذر شد باز و خاطره پدرم از هميشه زنده‌تر ... جالبه بچه‌هاش ۱۲ ساله که دور هم جمع ميشن اينروز ... دور هم بودنشون يه چيزی شبيه عيد ديدني‌يه که هر سال نوروز از خونه ما شروع مي‌شد ... نميدوني چه کسايي که نميومدن ... دوست دانشگاهي خارج از کشور برادرم که اول صبح نوروز قبل از اينکه بره ديدن مادرش مي‌يومد ديدن آقاجون ... يا اقوامي که سالي يه بار مي‌ديدمشون .... تو هر چيزی ممکن بود اختلاف سليقه داشته باشن ولي نه تو اينکه نوروز اول از همه کجا بايد برن .... امسال ۳ ساله که نيستم تو جمعشون ولي دلم اونجاست .... ياد مسعودجون مي‌يوفتم که با همه سرسنگين‌يش با گلاب مي‌شست سنگ رو وبعد بوسه ميزد به خاك پدر ... خوبه‌ها آدم يه همچين بابايي داشته باشه که روزی ده بار بعد از ۱۲ سال يادش کنه ... دوستي ميگفت اگر پدرت اونطور نبود رفتنش براتون آسونتر مي‌شد ... آسونتر ميشد ولي اين همه خاطره و باقي صالح هم ازش نداشتيم ... من که خودم اينرو ترجيح ميدم

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

برای آنکه خواب «آلاء الرحمن» را ديده ....

سوره الرحمن با صدای استاد رافعي
ترجمه فارسي استاد فولادوند

-----
نشانی

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱



گرچه اهل SFU هستيم ولي انصاف هم داريم ....

موزه مردم شناسي دانشگاه بريتيش کلمبيا [UBC] بزرگترين موزه از اين نوع در کاناداست ....

موضوعات جالبي درباره خوشنويسي دارد از جمله تاريخچه و انواع آن ... به خط نستعليق هم که ايرانيست اشاره کرده ...

حرکت قلم را در اين صحنه ببينيد ... هنوز برای من از پس اين همه سال تازگي دارد

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱



Vancouver Art Gallery Burrard Station
Art Gallery Lions Gate Bridge - West Vancouver
Hougheed Sky Train Canada Place

Photos by Raymond Kam

..
....
باران ؛
شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
...
..

"حميد مصدق"

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱

به سراشيبي زندگی که رسيدم قامت بستم
و جانم را که رفته بود از کفم نذرت کردم

خدا خيرت دهد که هيچ مشتری از درت نميراني
گر جان رفته و دل شکسته نداشتم سراغت نميگرفتم

تا متاعم پسند بازار شد به ۲ فلس بالاتر فروختم
و باز زمستان که آمد به اميد وام سوی کويت سر کج کردم

چه صبری داری و حوصله‌ای ... حتي بيش از مادرم
و بيشتر از خودم که حوصله خودم را هم ندارم

گفتم سَلف مي‌فروشم ... نه گفتي چنته خالی خريداری ندارد
بد عادتم کرده‌ای ...

هر بار که مي‌ روم به ندای لا تقنطوا باز مي‌گرداني‌يم
و من ميروم تا زمستاني ديگر از همه جا رانده باز آيم

پس وعده ما ... سال ديگر ... همين جا
تبليغ اون بالا رو من برنداشتم ... توی اين اسباب کشي اينطور شده ... هرچي هم ور رفتم درست نشد ...

انگار بدون اون اينجا يه چيزی کم داره ...

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۱

مي‌ترسم .....
از اولين لحظه ديدار مي‌ترسم
اگه رو صورت مادرم چين‌های بيشتر افتاده باشه چي؟

خدايا اگه يه بچه خواستي بهم بدی ... دختر بده
اين پسرها عجب بي‌وفان
چه خوبه آدم سالي يه بار هم که شده بره رو چال
بده آب و روغنشو نيگا کنن
آچار کشي‌ش کنن
فيلترشو عوض کنن
سرشمعاشو تميز کنن

خيلی هم مواظب ترمزش باشه
ببينه سر بزنگا مي‌ياد به ياريش
حالا اگه يه وقتي رفت طرف درّه
ميتونه لب به لبش که رسيد نيگر داره

بوقشم بده بکنن بلبلي
که اگه حرفي هم هست کسي ازش نرنجه
ازش نترسه ... بعضي بوقا خيلي ترسناکن
جا ميخوری از بوقه بيشتر از خود حادثه

بعدشم شيشه‌هاشو بده پاک ِ پاک کنن
که خودشم تو شيشه ديده بشه
که خونه چشمش هم ديده بشه

آينه قدی بزاره واسه خودش
هم عقبـو خوب ببينه
هم خودشـو تمام قد

حسابي هم بشورتـش
که کسي روش ننويسه «مرا بشوريد»
عيبه به خدا

توشم اگه وسعش رسيد
بده روکش مخمل کنن
زرشکي‌ش بهتره

آخ اين ماشين چه سواری‌ش کيف ميده
آقا! مستقيم ميخوره؟
قربون دستت ما رو هم سوار کن

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱

شايد بي اغراق هيچ شبي اين همه فکر و کار يه هو رو سرم خراب نشده بود .... يه برنامه که ۲ روز پيش بايد تحويل ميشد و هنوز کار نميکنه ... يه پروژه که فردا بايس گروهي ارائه بشه ... يه تمرين خرکي چند صفحه‌ای که فردا موعدشه .... يه رفيق که امشب داره ميره ايران ....يه دوست که امشب از ايران رسيده و ميخواد ب‌بي‌نتت .... يه ۲۳ ماه رمضون که همين امشب از راه رسيده ... يه آدم خوابالو از بيخوابي ديشب که بايد به اينها برسه ولي اومده اينجارو خط خطي کنه ... که هم انرژی بگيره ... هم بگه اين نيز بگذرد ... آدميزاد خيلي پوست کلفته .....

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱

Ali Janam


تو که شعله عشق بودی
و معنای روز ... و با دل شب هم نفس

زخم هيچ شمشيری نالانت نکرد
و نگاه هر کودک يتيم قلبت را ‌فشرد

نفير ناله‌ات را جز آب چاه نشنيد
و شکوه‌ات را کسي سراغ نگرفت

عمل با تو خالص شد برابر عبدُوَد
و ضربتت تراز با بندگي‌ همه تا روز حي

تو که خود عشق بودی
و اميد زندگي ....
چه مستانه به محراب رفتي
به اميد ضربتي که تمام حقد بود و حسد

يله گشتي و خوش ... و زبان به ترنم گشودی:
که رستگار شدم!

حالا من اينجا در آنسوی زمين ايستاده‌ام
به اميد روزی که مترنم شوم به نغمهء رستگاری
و فرياد زنم: آمدم ... آزاد گشتم ...

Fozto


-----
ياد ۰۱/۰۱/۲۰۰۳

Ali Janam Takmil

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

آخي فيـتيـله ...
آخي بازم يه ماه ديگه ....
امروز تعـطيـله ..

----
اي بابا بازهم نتيجه‌گيري که‌‌‌ـه‌ـه‌‌ـه:
جل‌الخالق .. يه‌ماه چه زود گذشت ...

چن وخ ديگه هم زودی ميگذره ... من ميمرم .... روزی شونصد ميليون نفر ميان ديدنم اينجا ... همه جا بهم لينك [خط] ميدن ... همه ازم تعريف ميکنن ....

اوهوی!! .... تويي که از نوشته‌هام خوشت نمي‌‌ياد ... اونروز که برسه اونقدر تعريف-بارونم ميکنن که ديگه جرأت نميکني نظرتو راجع به من بگي ... گفتم حساب کار دستت بياد...
- سالي که نکوست از بهارش پيداست
- جوجه رو آخر پائيز مي‌شمرند

- با يك گل بهار نمي‌ياد
- مشت نمونه خرواره

نتيجه‌‌گيری: بايد در دکّـان کلام رو گل گرفت .... هر کسي چيزی ميگه و در اين وادی اون پسنديده ميشه که خوش-لهجه‌تر و خوش-آهنگ‌تره .... و نه الزاما اوني که حقه

تبصره واسه اونا که فکر ميکنن ميفهمن: گول ظاهرو «سعي» کنيد که نخوريد [نخوريم!]

لايحه تقديمي جهت اخذ رأی: کاريش نميشه کرد ... تا بوده همين بوده ... اگر نميخواهيد که منزوی بشيد و حرف برا گفتن داريد ... بايد که قشنگ ارائه-اش کنيد ... الان [از اول هم بوده داداش تو خواب بودی] دور دوره نحوه ارائه حس، فکر، عقايد،....، تن و بدنه ...

نظريه کارشناس تصادفات: ولي‌ من خر چرا هنوز مولوی رو با اون قافيه های کج و کوله‌ش بيشتر از حافظ با اون ساختار صيقلي هلو برو تو گلوش دوست دارم؟

حکم قاضي: چون همانطور که خودت گفتي تو خری ... اين حرف رو اينجا زدی عيبي نداره ... همشن ۴-۳ نفر اينجا رو ميخونن ... رفتي تو کوچه يه موقع از اين حرفا نزني‌ها ... ميگن بچه‌مون چله .... مردم که همه چيه آدمو نباس بدونن..

---
پي‌نوشت ۳ ساعت بعد: خيلي بي‌انصافي شد در حق حافظ ... بسته به روز و ساعت و حالم يکي بر ديگری ترجيح دارن

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

چيزی که ربـنـای دم افطارو اينقدر مختص کرده فقط خاطرات نيست که باهاش زنده ميشه .... فقط نوای جادويي استاد شجريان نيست که جان بهش ميده ... متن دعا از زبان خود خداست ... با همون صلابت و استحکام ...

متن دعای ربنا از چهار قسمت تشکيل شده که هريک داستان تاريخي بخصوصي دارد:

۱- ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب (آل عمران:۸)

«پروردگارا پس از آنكه ما را هدايت كردى دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى»
- دعای راسخان در علم


۲- ربنا آمنا فاغفر لنا وارحمنا وأنت خير الراحمين (المؤمنون:۱۰۹)

«پروردگارا ايمان آورديم بر ما ببخشاى و به ما رحم كن [كه] تو بهترين مهربانى»
- دعای ذاکران خدا


۳- ربنا آتنا من لدنك رحمة وهيئ لنا من أمرنا رشدا (الكهف:۱۰)

«پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا كن، و راه نجاتى براى ما فراهم ساز!»
- دعای اصحاب کهف در غار


۴- ربنا أفرغ علينا صبرا وثبت أقدامنا وانصرنا على القوم الكافرين (بقره:۲۵۰)

«پروردگارا بر [دلهاى] ما شكيبايى فرو ريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى»
- دعای ياران طالوت در برابر سپاه جالوت

----------

نوای ربنا از وبلاگ آخرين جرعه جام
قرآن ترجمه فارسي استاد فولادوند

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

يکي برام از اون سر دنيا فال گرفت الان

سحر با باد مي‌گفتم حديث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

گفتم: از اين بهتر هم مگه ميشه؟ انگار يکي برام دستچين کرده
گفت: خُب کرده ديگه

الباقيش هم اينجاس

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

نشانه‌ها

تازه متوجه شدم که روز جمعه به وقت تهران همان موقع که من مطلب قبلي را مينوشتم ۳۰۰ نشانه از پيکرهای بچه‌های جبهه تشيع شده است .... بي‌خود نبود که ياد رفقا کرده بودم ... مي‌بينی حالا؟ آنها ياد من هستند ... ديشب به سراغ آمده بودند ... خدا کند خبری از جواد يا عباس برای خانواده‌شان اين بار آمده باشد....








داشتم ول ميگشتم ... صفحه‌ها رو ورق ميزدم .... چشمم روشن شد به سد کرخه ... اونور دشت عباس ... خوب تو عکس‌ها چشم بگردونيد ... اون ته.... اونجا که سبزه الان .... اونجا که سر خيليا رفت به پاش ... ياد رضا افتادم ... ياد مرتضي ... ياد جواد ... ياد داداش کوچيکه رضا ... ياد عباس ... خيلي وقت بود يادتون نکرده بودم رفقا ... شما چي؟ هيچ يادی از من مي‌کنين؟

ياد سعيد کردم تو فيلم از کرخه تا راين ... و موسيقي سحرآميز مجيد انتظامي .... اگه به ملکوت سر بزنيين يه تيکه‌هاييش رو ميشنوييد .... چون دير وقته الان که مي‌نويسم و فرصت اجازه از داريوش خان برای فايل صداش نبود، خودتون زحمت بکشيد بريد گوش کنيد ..... يه تير دو نشونه .... از شعرای قشنگش هم غافل نشيد ...
---------
پي‌نوشت: کسي موسيقي متن از کرخه تا راين را سراغ دارد؟

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۱

حالم خوبه ... طوريم نيست ...

آدم خوبه تکيه‌گاه داشته باشه ... وگرنه نميشه که طوريش نشه ... نميشه که تلخ نشه

حالم خوبه ... طوريم نيست ...
نيومده گذاشتي رفتي که بي‌انصاف ....

اگر ميومدی ... قلم دوشت مي‌کردم ... دوستت مي‌داشتم
اگر ميومدی ... کيانا برات قصه مي‌خوند ... ذوقـتو مي‌کرد
اگر ميومدی ... نيکتا برات نقاشي ميکشيد ... از همون‌ها که واسه من تو کارت تولدم کشيده بود ... عاشقت مي‌شد
اگر ميومدی ... مامان جوني برات لالايي مي‌خوند ... دلش برات ضعف مي‌رفت
اگر ميومدی ... عمو حميدت مثل بچه‌ها مي‌شد ... باهات سر حوصله بازی مي‌کرد
اگر ميومدی ... مي‌يومدم تا اون سر دنيا ديدنت ... که نگم از طرف من ببوسيدش .. خودم ماچ بارونت مي‌کردم .... قربون صدقت مي‌رفتم

ولي خوب نخواستي..

گفتي دنيا به اين دورويي و پشت‌هم‌اندازی ... مفت چنگ خودتون
گفتي اين همه دغل بازی واسه يه لقمه نون ... مفت چنگ خودتون
گفتي اين همه حساب و کتاب تو عشق بازی ... مفت چنگ خودتون
گفتي اين همه سوء ظن و فکر بد و زبون بازی ... مفت چنگ خودتون

.... گفتي دنياتون مفت چنگ خودتون

آخي ... عزيزم تو با اون سن کم ۲ ماهگيت اين همه رو از کجا ميدونستي؟

حالا دارم فکر ميکنم که تو زرنگ‌تری که نيومدی ميدون ... يا من که دارم ميجنگم .... قربونت برم ... فک کنم تو زرنگ‌تره هستي ... و من خوشبخت‌تره

خواهرم زنگ زد گفت ميشه سوغاتي‌هايي که براي برگ گلش گرفته بودم ببرم بدم پس ... آخه ديگه رفته از پيش‌مون






حالم خوبه ... طوريم نيست ...

نمي‌دونم منم که پوست کلفت شدم ... يا حوادث کم جلوه شدن برام .... يا بي‌رگ شدم ....

شايدم به کـُنه مسائل يه کمي بيش ار قديم واقف شدم ... شايد مي‌بينم که ته همه اينا چيزی نيست ... و آخرش همه معني واحد پيدا ميکنن ...

يه چيز ديگه اينکه تازگي‌ها صد برابر راحت‌تر از هر چيز خوبي خوشحال مي‌شم و هر چيز کوچيک بدي عذابم نمي‌ده ... خوبي و بدي‌ها سرجای خودشونن ... اين منم که درجه تحملم رفته بالا ...

دو شب پيش درست ۲ ساعت زير بارون سيلاب ونکوور موندم ... حتي لباسهای زيرم يکي ۲ مَن شده بودن ..... ولي من خوش بودم ... اين حالم برای خودم هم جالب بود و دوست‌داشتني

... بـِعـَونـِه تـَعالي

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

علي بن حسن بن نعمت الله
حميد بن حسن بن نعمت الله
مجيد بن حسن بن نعمت الله
مسعود بن حسن بن نعمت الله
احمد بن حسن بن نعمت الله
حسن‏ بن ‌عليع:
اَلمَعروفُ مالَم يَتَقَدَّمهُ مَطَلٌ و لَم يَتبَعهُ مَنٌّ
احسان آن است كه تأخيرى در پيش
و منّتى در پس نداشته باشد.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

خوشبختي به زبان ساده:

همشو قبول دارم ولي دربست چاکر «ذ» و «ژ» هستم

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

آخي‌ ... خداييـش خيلي زور زدم جهان‌وطن بشم .... ولي چه کنم جون به جونم کنن جواتم.... باشه سری بعد ... ايشالا سر نوه نتيجه‌هامون ... سعي ميکنم صبونه نون تست خشخاشي بخورن با چايي شيرين فرنچ-روست
عرفان به زبان ساده:

پدربزرگ مسعود در قم چندين باب نانوايي داشت ... يك شب بعد از کار ناراحت و کلافه به خانه برميگرده و در مقابل سئوالات حاج خانم که چرا پکری جواب ميده: شاطر فلان مغازه نون ميدزده ... حاج خانم با ناراحتي جلوش درمي‌ياد که: نگو فلاني نون دزديده ... بگو يه بندهء خدا نون برده خونه ... نون رو که نميفروشه ... ميبره خانه بخوره ... هرچي نباشه بچه مسلمونه ... جای دوری نمي‌ره ....
اقتصاد به زبان ساده:

ارزش اقتصادی-اجتماعي يك ريال پول در گردش معادل ۳۶۵ ريال پول مسکوت است

با اين حساب چنانچه يك ريال ِ ابتدای سال مالي کمتر از ۳۶۵ ريال در آخر سال ضرر نشان دهد، بايستي‌ آنرا در ستون دارايي‌ها جمع کرد....

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

از حرف مفت زدن و حرف مفت شنيدن خسته شدم .... از خودم که فکر ميکنم خيلي آدمم خسته شدم .... از اين همه ريا و دورويي خسته شدم ....

بهمن که خيلي وقت نيست ديدمش ولي انگار يه عمره ميشناسمش يه بار تعريف ميکرد (ميدونم راضي نيست ولي خوبه که وبلاگ نمي‌خونه) دوست کاريش يه روزي خيلي سال پيشا اومده و گفته فلاني لنگم ۷۰ ميليون کم اورمدم چند روزه لازم دارم .... اين پول همين الانش هم خيليه چه برسه به اون سال ... اونم با اون اوضاع بزن دررو بازار ايران....... از خودم مي‌پرسم با اين همه ادعا اگه من بودم چه ميکردم؟ ... کسای ديگه رو هم که ميشناسم از نظر ميگذرونم .... کدومشونه که به همچين درخواستي جواب رد نده؟؟ ...

بهمن ميگه يه حساب سرانگشتي کردم .... ديدم اگه تمام اين پول رو هم از دست بدم باز ۴۰-۳۰ ميليون ديگه دارم و زمين نميخورم ... ولي اگه من اين پول‌رو بهش نرسونم اين بنده خدا ميخوره زمين ....

حالا هي برو وبلاگ تريد کن ... هي برو ادعا کن .... نه خدايش تو بودی ميکردی؟

پای عمل که ميرسه چند مرده حلاجيم؟ .... همه بلدن حرفای قشنگ بزنن

----
خدايا از ميون نعمتات دل گنده نصيبمون کن ... الکن و مجنونمون کردی چه باک

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

توجه ... توجه

لطفاً کمربندهای خود را ببنديد تا ۵ ساعت ديگر به خونه خواهيم رسيد ....اميدواريم توقفتان ۶ روزهء شما در باجه تلفن ما خوش گذشته باشد

باز هم ۲زاری واسه تلفن پيدا نکردين يه تُک پا تشريف بياريد ميلان ... تلفن‌های ما همه کارتي هستند


All roads lead to Mehrabad International Airport.

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱

من هاپو رو بيشتر از سگ دوست دارم
اولي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بر خودم مسلط شوم .... اسير نباشم

دومي:
- چرا روزه ميگيری؟
- ميخواهم بنده باشم ... بر خودم مسلط نشوم
معنای آب در کوير و در کام تشنه همان است که در کنار رود؟

معنای آب در تك تك ماست و نه در خود آب ... اينکه چه ساعتي از روز اين رقعه را بخواني ... اينکه آب-بازی يا آب سيل به خانه‌ات انداخته ... اينکه چقدر آب در دسترس داری .... اينکه آب‌ت چقدر جاريست ... اينکه خورشيد به آ‌‌ب‌ت مي‌تابد ... اينکه آب را گل کرده‌ای در مسير زندگي برای ديگران .... اينکه سرچشمه آب را ديده‌ای .... و اينکه چقدر دوست داری آب را بشناسي ... واينکه چقدر دوست داری دوست داشته شوی ....

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱

اگر حضور قلب داريد... به صدای عبدالله مطرود گوش بدين

جهت نمونه:‌ سوره فاتحه




دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

شهر شهرفرنگه ... اگه اهل موسيقي ايراني هستين ولي دسترسي بهش اين سر دنيا کمتر داريد .... يه سر برين ديدن آقارضا ... مطمئن باشيد که دست خالي بر نميگرديد ... من که خيلي حال کردم ....

خيلي سروری ...

B E N V E N U T I





All roads lead to Malpensa International Airport.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

سئوال ۷۷- گزاره صحيح را علامت بزنيد:
من دوست دارم .... باشم.
الف- سنگ
ب- کاغذ
ج- قيچي
د- آدم

....
...
..
.
باز حسم بود ... با من حرف ميزد
گفت: ميدونم که چند روزه که نيست با من
گفتم: هر جا هست به سلامت بادا
گفت: آمين
حالا که همه دارن تولد ميگيرن واسه خودشون بذار منم پُز بدم که وبلاگ قديمي من امروز يك ساله شد. وبلاگي که فقط يك بار نوشته شد ...

اين هم از اين ...

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

امشب مست کرده بودم
ديدين مست که ميشن مهربون ميشن
خودشون ميشن ... از اون جلد بدذاتيشون مي‌يان بيرون
من هم اونطوری شده بودم ... خوش بودم ... ولي دلم ميخواست گريه کنم

تو عالم مستي از هم‌قطارم خجالت هم ميکشيدم ... چونکه حال منو .... آخ چه دوست دارم اينجور موقع‌ها نگاههامون رو از هم مي‌دزديم .... که اشکامون رو قايم کنيم .... چه خوبه که eye contact تو فرهنگ ما نيست ....

داشتم ميگفتم سال ديگه اين موقع من کجام راستي؟ چه ميکنم؟ مثل هميشه باز اين از ذهنم گذشت که شايد تا سال ديگه نباشم ... نه که خودم رو لوس کنم ... جدی من به حال خودم آگاهم ... حواسم به خودم هست هميشه ...

از رفيق پرسيدم اگه همين الان قرار شه بری آماده ايي؟ خودم جواب دادم ايکاش جای تو بودم ... آزاد و رها مثل قديم ها ... اين عمر لعنتي چي به آدم ميده که اين همه اسيرت ميکنه؟ اين همه درگير مي‌شي .. اين همه از خودت مي‌شي ....

يکي ميگفت خدا بهم همه چي داده ... مال فراون ... مدارج علمي بالا ... خونواده خوب ... همه چي تموم تو دنيا .... ولي اون لحظه که دارم ميرم، ميگم‌:‌ فُزت و رب الکعبه ... بلاخره راحت شدم ....
همه جور غذايي بود ... هندی .. پاکستاني ... فيجي ... همه جور آدم هم بود اندونزيايي .... مصری ... ايراني

از تندی غذاها ميشد فهميد که کار جماعت ايراني نبوده هيچ کدومش ..... ولي در خوردنش خدايی خيلي کمک کرديم

آقا مهدی هميشه ميگفت خدا از خورنده ها قبول کنه ... خورنده که نباشه زحمت پزنده حروم ميشه .... ما جماعت هم که راضي به حروم کردن نيستيم... هستيم؟ اون هم حروم کردن زحمت

راستي باقلوای افغاني خوشمزه تره يا باقلوای عربي؟ اينجا داره دعوا ميشه ... يکي بياد سواشون کنه ..

----
پي‌نوشت:‌ فقط برو تو سّر ساعت اين زير

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

...
.....
موش گفت يک قراری بگذاريم
که اگر تو مرا به چنگ آوردی نخوری
در عوض من تورا از فوائد گياهخواری آگاه کنم

گربه گفت به عنوان پيش شرط و قسط اول يکي را بگو

موش گفت همين درس بود که دادم ...
اگر از من گذشتي و دل به گياهخواری دادی ... آنگاه خوراک نو، دل را نو مي‌کند ... اگر از سر ناچاری و بي‌چيزی گردو خور شدی ... خير ِ خام‌گياهخواری به تو نرسد ...
...
.....

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

رفتم خرما خريدم با کره
آخ که چه خرما با کره مي‌چسبه

پنير خريدم با نون سنگک خشخاشي
آخ که چه نون سنگک با پنير مي‌چسبه

مرغ با پلو درست کردم واسه افطار خودم و احسان
احسان هم رفته بود زير بارون بدون وسيله چلوخورش قورمه سبزي خريده بود توي کوله‌ش گذاشته بود تا خونه اُورده بود

آخ که چه زير بارون بدون وسيله رفتن واسه رفيق خريد کردن مي‌چسبه

آخ که چه محبت رفقا مي‌چسبه

آخ که چه اذون مؤذن‌زاده مي‌چسبه

قربونت برم چهارشنبه .... رسيدنت به خير

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱

آمدم به پيشوازت
تو سفر نبودی
من بودم که نبودم

گفتي:‌ سفر خوش گذشت؟
به چند غير من دل بستي؟

سرم را انداختم پايين ....
به هر که دروغ بگويم .... به تو يکي نميتوانم

گفتي: با غير من نبودی
هر کدام را که ميگرفتي ....
آخرش همينجا بودی ... پيش من
بعضي پلاك موقت دارند
توی جادههای زندگي برای خودشان ويراژ ميدن
بعضي تند ميرن
بعضي کند
و قليلي سند به نامند .... روی پيشاني نام من دارند

گفتم: پس همين بود که پيشاني هر کس نبوسيدم؟

خنديدی ... و گفتي خوش آمدی
و من خنديدم ... و من گريستم

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱

يك ماه .....
به چشم فرصت بده تا ببينه
به گوش فرصت بده تا بشنوه
به دل فرصت بده تا دريا بشه

... اين گوی ... اين هم ميدان
بزن بريم باطری‌هامون را پر کنيم

آن سفرکرده که ۷۷۷۲۳ قافلهء دل همره اوست
هر کجا هست خدايا بسلامت دارش

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱

ژانويه برم ايران تا آخر تعطيلات عيد بمونم؟ ...
يا عيد برم تا آخر ارديبهشت بمونم؟ ...
يا ارديبهشت برم تا آخر بمونم؟ ...

آخي .... بازم بنزين گرون شد .... بازم من خوشحال شدم ....

گرچه واسه من اين تفاوت قيمت خودش رقميه و اين خوشي من رو بعضي رفقام دوست ندارن .... با وجود اينکه ميدونم با فرمول پيچيده نرخ‌گزاري روي محصولات نفتي پول اصلي تو جيب کشورهاي خريدار ميره .... و اينکه فروش نفت يعني خوردن از جيب ..... ولي حتی يه سنت بيشتر برسه به ايران من خوشحالم ..... بلاخره يه کسری از اون يه سنت تو ايران خرج ميـشه ....

حـتي اگر اينـطور هم نشه ... من اينـطور اميد ميـبندم ... و به اين اميد خوشحالم ...


چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

بعضي موقع‌ها حرف جديدت بهتر از حرفي که قبلا زدي يا زدن نيست ....
اينجور مواقع بد نيست قرقره کني:

باز هم ميگم:‌ هر کسي از ظن خود شد يار من


counter

آمار مراجعين به وبلاگ قديمي کلاغ سياه


سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱


آهای ملت!!!!

اين چهارشنبه کي مياد پس؟؟ ...
بيا زودتر خلاصمون کن ديگه ....
از بلا تکليفي نجاتم بده ....

بيا جون مادرت ... من بچه تنبلم ....
حرف حاليم نميشه
حرف که ميزنن خوابم ميگيره ...
جدل که ميکنن بعضم ...

من هي ميگم: جونم ... عمرم ... عزيزم
دلم ميخواد واست بميرم
اونا هي ميگن:‌ نظر به اينکه ...
هي ميگن: بحث به اينجا رسيد که ...

من هم مي‌شينم گوش ميدم ...
ولي خوابم ميگيره ....
ولي مي‌شينم .... عين بچه مظلوما
ساکت و صامت

تا آخرش تو بيايي
واست جيغ بکـشم
بگم دوست دارم...
بگم همه راهو خودم تکي اومدم ها!
نامردا کولم که نکردن .. کولي هم مي‌خواستن

ولي به عـشق تو همه راهو يه نفس اومدم
اومدم بگم: من بدم .... تو که خوبي
دوست دارم ....
اشکمو ببين ....
اينا رو خرج کس ديگه‌ای جز تو نمي‌کنم

چارشنبه ! بيا ديگه ... باشه؟
بيا .... تا همه مهربون‌تر شن
تا ديگه کسي از خودش لجش نگيره
تا ديگه کسي خودشو آزار نده ...

.... تا من هم به عشقم برسم
.......
....
..


دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei سه three اوچ trois ثلَاثة drei .......................

28/10/2002 - 28/10/1999

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

اينرو واسه يادگاری نوشتم ....
مکالمه با يك روس که فرانسه ميخواند و کلي دوست فارسي زبان دارد:


اون- pourquoi tu as t’habillé si légère? c’est pas l’été
«چرا کم پوشيدي؟ تابستون نيست که»
من- ce matin c’était pas froid
«امروز صبي هوا سرد نبود»
اون- ajab tanbali ! ... quoi de neuf?
«چه خبرا؟»
من- hichi ... خبری نيست قابل عرض
اون- what ? i could get ‘hichi’ only … if you say the rest with english accent and intonation i may know them too, ..... digeh che khabar ?
من- comme d’habitude !
«مثل هميشه»
اون- why don’t you talk farsi ?
من- akheh ... حرف فارسي ندارم باهات بزنم :)
nous parlons sur les choses simple, qui n’a pas bosoin de persen
«واسه چيزهای ساده ايي که ميگيم فارسي لازم نيست»
اون- mifahmam chi migi ... :(
من- tous ça va a l’école?
«همه چي خوبه مدرسه؟»
- ....
- ....
- ...

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱

باز هم کميل زنگ زد
گفت احوال نمي پرسي؟

دم ظهر که ميشه ... اذون رو که ميگن
چرا گوشي رو بر نمي داری؟

نگرانت شديم .... قرار شد بيام يه نوك پا عيادتت
انگار حالت خوب نيست ...

فردا سر قرار بيا حرفاتو بزن ....
بگو کجات درد ميکنه ....
بگو پاهات تاب کشيدن اسمتو نداره ...
بگو ميترسي بگي کجائي هستي .....

آخ چي ميشد اسمم رو ميذاشتن فردريك
يا حداقل هوخشتره ...

کاش لهجه نداشتم ....
کاش موهام های-لايت خدايي بود

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۱

فـيـتـيـلـه ۲ ماه ديگه همچين روزی تعطيله!
فـيـتـيـلـه ۲ ماه ديگه همچين روزی تعطيله!

---
کريسمس مبارك

Happy Birthday Picasso

نه ديگه .... نشد ... اومدی و نسازی ....

تا ديدی من نقاشي ونگوگو گذاشتم تو هم زودی دويدی نقاشي گذاشتي؟؟ کچل ِ بدقواره ...

کفرم از اين گوگِل در اومده ... آخه چرا بايس کار اينا اين طوری ميزون باشه؟ .... آخ ترکيدم از حساست ... اينا کارشون حتي از منم دُرسـتره ..


Starry Night

Starry Night
Oil on canvas
73.0 x 92.0 cm.
Saint-Remy: June, 1889
F 612, JH 1731
New York: The Museum of Modern Art
ديدن روی گل ِ خوش سخن يار مبارك بادا
چيدن غنچه لبخند ز رخساره پيوند مبارك بادا

برای علي‌آقا گل ِ باغا که رفته ديدني


گفت معشوقي به عاشق کای فتي
تو به غُربت ديده‌ ای بس شهرها

پس کدامين شهر از آنها خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است

«هرکجا کو مرغ ِ روحت جُست يار
آشيان است و دمن گرچه به غار

گر گرفت آب زلال لب را به بر
گو به واحه گر به دريا يا که بّر»


هر کجا که يوسفي باشد چو ماه

جنت است ارچه که باشد قعرچاه

مولوی ِ من

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱

برای اردك نوشتم برای تو هم اينجا مينويسم:

اگر همه از ايران مهاجرت کنن چی؟ يه لحظه فکرشوکن... اگر همهء همهء‌ همه برن بيرون چي؟ ...

من اينجام به يك دليل ساده ... که خودم رو پيدا کنم ... فکر ميکنم که دارم به نتيجه گيريم نزديك مي‌شم

مي‌دونم که دستم پُرتره ... و دلم خوشـتر

ياد اين نکته از سعدی افتادم:
قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد...

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

عـيـدی

nimeh shaban

گرچه کمي دير است .. ولي ....
کاچي بهزه (دانش‌آموزان دقت کنند بعضه خوانده ميشود بهزه نوشته ميشود) هيچي

اين هديه از دوست ناديده ای بدستم رسيد که شايد اين صفت بي مناسبت با خود عيدی نبود ..... من هم هديه ميکنم به تمام دوستان و هم دلان ....

سادگي يك يك اجزاء اين تصوير همانست که از پسِ سالها و ديوارها ...
دل را يله ميکند ...
و جان را هبه ...

يه عده ملت (فارسي رو تورو خدا) رفتن جشن مهرگان UBC
کلي هم بهـشون خوش گذشته .....

بقـيه عکساشون هم اينجاس

همسايه باشي .. همشهری باشي ..... خونشون هر روز تلپ باشي .... صفحش يه خورده بفهمي نفهي شبيه صفحه تو باشه ... اونوقت معرفيش نکني .... چه بي چشم و رو .....

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

به استقبالت ....





ای ديده-ی ناديده-ام
گرمای جان و روح و تن
عشقم کند پرواز ....
از سينه-ام سويت
....
....


یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱

با الهام از شعر زيبای ليلا

...در قلب من غوغاست ...
... روی من سرخ است ....
... چشم من زيباست ....

در قلب من خنده‌ها بايگاني راکد نمي‌شوند

در قلب من حادثه ها ....
... يادها ... خاطره‌ها ...
... چهره ها با لبخندها
قدم-آهسته ميروند

صبر ميکنند مقابلت ...
... نگاهت ميکنند ... آنقدر نگاهت ميکنند تا بخندی

راضي شوی .... به دل دادنت ....
به هرآنچه گمان بردی اندوه مي‌ آورد

تا رُخَت را برفروزد ...
و ناز نگاهت را شعله زند

...
....
......

انعکاسِ يادِ نگاهِ تو در جانِ من
چشمم را زيبا ميکند و رويم را سرخ ميکند

و رويم را خوش ميکند و حالم را خوش ميکند

و رويم را سرخ ميکند ....
و چشمم را زيبا ميکند ....

...
...
...

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱

و اما بعد ....

اندر فوايد شعر گروهي:

نسخه اول:
- تا سربالايي هم-دلي دويدم
- آنگه که هم-دلم را به کنارم ديدم

نسخه دوم:
- تا سربالايي هم-دلي دويديم
- زير پا فرشي از آرزو
.. بالای سر آسماني پر از اميد
.. روبرو قله‌‌ء استوار مهر

.. هدف قله بود
.. اما دويدن خود هم-دلي بود

نسخه سوم:
- تا سربالايي هم-دلي دويدم
- دويدم و دويدم ... سر کوهي رسيدم
.. دو تا خاتون رو ديدم
.. يکيـش به من آب داد
.. يکيـش به من نون داد
.. نون خودم خوردم
.. آب دادم به زمين
....
....


پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

مطلب بعدی ....








************

RAINCHECK

************



This Raincheck is
valid for 15 days


Thanks for shopping


Come again


Bon Voyage


Safar be SalAmat


Khosh bez-gareh


Ghorboone DAdAsh


SafAtou


AghAee





ميدونم خيلي‌ها با سرود «اي ايران» خاطره دارن ... ميدونم که بعضي‌هاتون هم به شعرش حساسين .....

من خودم قبل از هرچيز ديگه ياد مادرم ميـوفـتم که ۵۰ سال پيش سر صف دبستانشون تو شهرآباد اين سرود رو ميخوندن .....

شنيدنش که برای من هميشه لذت بخشه ... اگه دوست داشتين که تکليف معلومه (دکمه play يا بنواز اونيه که مثلث داره روش) .... دوسم نداشتين تشريف ببرين مطلب بعدی (مطلب بعدی اونيه که بعداز اين مطلب مي‌ياد) ....





يوسفي بودم به چاه چشم تو
غرقه اشك تو شد جانم، بخند

بقيه ش ديگه copy و ايضا paste مطالب ديروزه که جاشونو دادن به اون نامه-هه (هه هه هه) ... اونايي که ديروز دم سحری اينا رو خوندين برين در کوچه توپ بازی ....

جونمي جون ... زدم وسـط خال ..... اولين ثانيه از روز پنجشنبه ۱۷ اکتبر سال ۲۰۰۲ ميلاد مسيح (ع) که برابر است با ۲۵ مهرماه ۱۳۸۱ هجری خورشيدی و ۱۰ شعبان ۱۴۲۳ هجری قمری تونسـتم چيز بنويسـم ....

يه بار ديگه هم اينجوری شده بودم .... (فردا يه هو ديدين بهم الهامات غيبي هم شد ... از ما گفتن ... تحويل نگيرين منو ... تو دفترم اسم همتون رو نوشتم واسه روز مبدا که کسي شدم ..)

حالا ممکنه يکي بگه .... خوب که چي؟؟ .... آهان خوب شد پرسيدی بَـبَـم جان .... چون خيلي دلم ميخواست جوابشو بدم ولي کسي نمي‌پرسـيد ازم ..... نزديك بود دقِ مزمن بکنم خدايي نکرده ...

اما جواب .... راستيَ-تِـش جوابي ندارم .... اگر بجای ساعت صفر امروز (۱۲:۰۰) ساعت برفرض ۱۲:۰۴ مطلبم چاپ ميشد خُب شده بود .... ولي آدميزاد تو زنـدگي دلش به همينا خوشه ديگه ... مگه نه؟؟ ... من که اينطوريم .... با همين خرده-ريزه‌های زندگي خيلي حال ميکنم ..... اگه تا حالا اهلش نبودين امتحان کنيد .... اساسي يه ها

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱

چاپ دوم ....
مطالبي رو که برای امروز نوشته بودم برداشتم
... تا جا برای اين يکي باز بشه:

بازم صدای شيپور جنگ مياد .... خداييش که اگه جنگ نباشه کي ميتونه اقتصاد آمريکا رو از اين فلاکت دربياره .... راستش اينجور مواقع خوشحالم که آمريکا زندگي نميکنم ... به کسي برنخوره-ها ... اونهايي که اونجا هستن هم کاری از دستشون برنمي‌ياد .... ولي من حداقل اونجا نيستم ... اين يه جورايي بار آدمو سبک‌تر ميکنه

توی اين همه سال من به هيچ chain letter ـي جواب ندادم ... ولي اين يکي فکر کنم لازمه ... حداقل معنيش اينه که من مخالفم ... اثرش مثل دعا مي‌مونه .... حتما اثر داره ... متن نامه اينجاس ... ميتونيد copy کنيد توی يه نامه جديد و بفرستين به هر کسي که ميشناسين ... قرار بود تعداد که به ۵۰۰ امضا‌‌ء رسيد يه نسخـشو بفرستن واسه UN ولي بعلت تعداد نامه‌های زياد اون نشاني فعلا کار نميکنه ....

خوب حالا چي؟ چون کسي نامه رو نميگيره، ديگه نفرستيمش؟

بعضی ميگن نبايد احساسی بود و کاری کرد که نتيجه عملي داشته باشه ... فعلا اين تنها کاريه که من ميتونم .... برای دل خودم هم که شده ميفرستم ... کاری هم ندارم نتيجه ميده يا نه ... حتي اگر خودمم نفرستم ... تو هم نفرستي ..... همين که اينجا راجع بهش حرف زديم ... يعني يه کاری کرديم ...

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

با اجازه آني که که بي رخصت اذن دهد:

- خسته شدم ... پير شدم ... خنده بي رنگ شدم
- خسته نه يي ... پير نه يي ... خنده سرمست بزن

- کار نه راست ميشود ... حرف نه گرم ميشود ....
- کار به دل راست شود ... کي به خيال ميشود ...

نَفْس بشور از هوس چون طلب نَفَس کني
تا که کلام تو اثر در دل و در جسد کند

......

- آه راستی... رخصت؟
- فرصت...

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

ببينيد همه تو ونکوور مثل من کله-کدو نيستن .....

Diana Krall اصليـتش ماله Nanaimo ـه که يه شهر کوچيک اين نزديكي‌هاس ...اين شهر به همراه ويکتوريا مرکز استان توی يك جزيره خيلي خوشگلن که مردمشون حتي ونکوور رو بد آب و هوا و کثيف ميدونن (جل الخالق) ... مخصوصاً حالا که ونکوور بازهم مثل ۵ سال گذشته يکي از بهترين شهرهای دنيا واسه زندگي شناخته شده (گزارش CNN) ....

اين آهنگشو من دوست دارم ... (من چي دوست ندارم؟)





شعرش هم اينجا هست ...

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

عکس‌هايي از ونکوور کار Norman Rich




برای ديدن با اندازه بزرگتر، روشون سوا، سوا بکليکيد

واسه ديدن همش....

من مي‌گفتم: و اُفَـوِضُ اَمري اِلي الله
بهم ياد داد که بگم:‌ فـَوَّضتُ اَمري ...

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

....
.... بوسه از تيغه‌-ی بيني‌ت
.... که ميشه ناودون ...
.... تا مي‌ياد اشکات
....
.... بوسه از طاق صورتت
.... روی مهتابيت
.... که روشن ميشه
.... با خنده زيبات
....
....

حالا حتماً بايس ما کلي تو خرج بيوفتيم شرکت هواپيمايي بزنيم
تا چار تا مهماندار خوشگل و خوش هيکل apply کنن؟؟

دلمردگيهام رو به نمکي هم نشد قالب کنم ...
گفت: متاع دندان گير چه داری؟ ... گفتم: خودم
گفت: کاری نداری من برم ... هزارتا کار دارم

قربونت برم حميدجون که پيغاممو به آقا-غلام رسونـدی
... به اميد ديدار .... به همين زودی

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

مطلب پنجم اکتبر به چاپ دوم رسيد....

بـسه ديگه ... خيلي ور زدم

حميد جون! آقا-غلام رو ديدی بهش سلام برسون

برای تأسيس يك شرکت هواپيمايي به يك مهماندار بسيار خوشگل و خوش هيکل و ۵ ليتر بنزين هواپيما نياز داريم

با چترنجات عشق پريدم از هواپيمای روزمرگي‌ها ....
و دلم نيامد ضامن وفاداريش را امتحان کنم ...
و نفهميدم چه شد که سلامت به زمين رسيدم ...
و باز ميخواهم بپرم ... اين بار از بالاتر
مي‌آيي با هم بپريم؟ با هم عمل کنيم؟
با هم بمانيم ....

و اگر چترمان باز نشد باز هم با هميم


به سبك کاپيتان:

ديروز رفته بودم دکتر ... منشي بخش داشت برای ۶ ماه ديگه بهم وقت ميداد .... خانم جوان و خوشرويي بود با چشمان آبي و موهای روشن .... و گردنبد «الله» ....

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

آمدم ديدار کردم، ديده را بيمار کردی
ای به قربان دل مستشفي بيمار تو

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱

يک فروند account نظرخواهی چهارموتوره ... تازه overhaul شده ... قبراق سرحال ... ساخت کمپاني معروف yaccs .... در اين وانفسای بي accountــي به ثمن بخس واگذار ميگردد ... خريداران بايستي:
۱- دارای وبلاگ باشند .... و يا اينکه در فکر احداث آن باشند
۲- خنزر-پنزر برای ارائه داشته باشند
۳- دم و دستگاه yaccs بهشون نرسيده باشد
۴- دلشون بخواد ...

متقاضيان واجد-شرايط مي‌توانند با ارسال يك قطعه smily از نوع yahoo به پيامبر فروشنده علاقه‌ مندی خود را ابراز کنند (نمايندِ کلاس پائين) لطفاً از msn نفرستين ... به ۲ دليل اول اينکه دهن smily کمپاني مايکروسافت عين گواله وازه و خيلي بي‌ريختکه .... دوم اينکه آدرس msn فروشنده رو ندارين ... مورد معامله به اولين نفر رد خواهد شد .... تقدم و تأخر زماني با تشکيلات yahoo ــست ...

ياهو ۱۱۰

اينجا يك نظرخواهي مي‌ميرد ... اشکي نمي‌ريزد .....

اولش ميگي بايد خونه آدم تميزو مرتب باشه ... ملت ميان اينجا صفا کنن ... يه خورده به سرو وضع اينجا برس ... بعدش ميگي نشونی بذارم، آدرس بدم، خواستن، بگن که چه نظری دارن ... بعدش ميگي نظرخواهي بذارم که واسه همون مطلب فی الفور اگه خواستن جواب بدن ... بعدش ميگي صب کن برم يه کنتور بگيرم ببينم کي مياد کي ميره ..... بعدش يه فهرست ميذاری اون بغل که اينها رو من ميخونم .. شما هم بخونيد يك در دنيا هزار در آخرت خيرشو ببينيد ...

حالا همه اين کارارو که کردی ... حرف حسابت چيه؟ ... اصلاً حرف داری؟ ‌ يا داری ور ميزني؟ ..... همه وقتت که به درُس کردن tamplate و اين مزخرفات گذشت .... دل خوش مثقالي چند؟ .... بعدش ميگي ولش کن .... بعدش ميگي زِکي به اين زودی زدی جا؟ ... بعدشم يک‌کم از خودت خجالت ميکشي .... بعدشم ..... کنتورتو ور ميداری که واسه دل خودت بنويسي کار نداشته باشي حسن مياد ديدنت يا جواد يا Steve Wonder يا آقا-غلام ....

بعدشم لينك نميذاری که اون هم تو رودرواسي ورنداره بذاره ... خواس بذاره ... خواس نذاره .... بعدشم ميگي اين نظرات هم مصيبته .... يه عده ميگن مگه خوشت نيومد تا اونجا پاشدی اومدی چرا دم-در واسادی؟ ۲ خط مينوشتي خُب .... نميردی که نفله .... بعدشم ميگي نکنه منهم اينجوری فِك کنم ... بعدشم نظرخواهيتو هم ور ميداری .... بعدش ميگي: خجالت نميکشي خزعبلات تحويل مردم ميدي .... بعدشم ميری گم ميشي يه خورده .... سعي ميکني خوب گم بشي ... بری جايي که IM نباشه ... email نباشه ... موبايل آنتن نده ... آب لوله کشي نداشته باشه .... مانيتور اختراع نشده باشه ... همون جايي که ميرفتي قايم مي‌شدی وقتي بچه‌ها چشم ميذاشتن ... همون جايي که داداشتم که عقل کُل بود مُخش سوت کشيد وقتي فهميد کجاس ...

بعدش ميگي اين همه تغييرو يه هو نميکشي ... گاماس،‌ گاماس ..... فعلن نظرخواهي بي نظرخواهي .... دموکراسي بي دموکراسي ... خودم حرف ميزنم ... تا شما هم يواش يواش از من لجتون بـگيره ...

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱





تکميل (۸ اکتبر):‌ روی اين عکسه click کنين يه خبرهايي ميشه ها ...
... از ما گفتن*
----
* فکر از درمخفي خونه zorro ...
فردا، آخرعمری مارو به جرم plagiarism نگيرن

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

همگي حتما حداقل ۲ زبون بلديم ... کاری با کاربرد و سادگي يادگيری يا حتي بلاغتـش‍ون ندارم ... بحثم تلفظ و صوته ..... توی اونهايي که من ميشناسم عربي با صلابته .... مستحکم‌تر از همس ....

تو ايران عربي چندان طرفداری نداره .... بعضي از دلايلش شايد اينا باشن: نبود مدرس خوب، روش تدريس ۶۰۰ سال پيش ... و مهمتر از همه تصويری که از عربي و عرب تو ذهن‌هاس ..... ولي اگر عربي سليس رو شنيده باشيد يه خورده به من حق ميدين .......

اين همه منبر رفتم واسه يه چيز ديگه .... تا حالا شده برين تو بَرِّ(بحر) اينکه زبان چه پيچ و تابي ميخوره تا يه کلمه درست تلفظ بشه؟ .... هر حرفي هم برای خودش رقصي داره ... بعضي از حرفها از ته گلو ادا ميشن و راضي به زحمت زبون نيستن، مثل: خ .... بعضي‌هاشون هم فقط با لب حال ميکنن، مثل: پ ، م ..... اين وسط لام و دال حسابي زبون-بازن ... زبون رو به کام ميرسونن ...

.... دهنـتون رو يه هوا باز کنين .... بعد با همين دهن نيمه باز چند بار بگين «دل» ... «دلير»‌ ... «دلـتنگ» .... چه ميرقصه زبون ....

امشب رفتم فيلم زندان زنان رو ديدم .... يه صحنه هست که رئيس زندان ميپرسه:
- اين جرمش چيه؟
- نا پدريشو کشته
اين يکي سياسيه .... اشتباهي اوردنش اينجا
اين هم بهايي يه

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

خيلی با خودم کلنجار رفتم تا اين آهنگو بذارم اينجا .... خيلی چيزها از روی اينترنت ميگيرم ...... ولي هست چيزهايي که مقدسن و حالمو منقلب ميکنن ... اونها را هيچ وقت دلم نمي‌ياد..... چون ديگه اون اثرو برام نداره .... اين يکي از اونهاست .... ولي ديدم تو ايران کسي دسترسي برای خريد نداره .... اونهايي هم که خارج از ايران هستيد اگر خوشتون اومد واسه دل خودتون يکم خرج کنين جای دوری نميره ... (خرجِ دل ....)

به مدل هپلي معرفيش ميکنم:
عنوان اصلي: Melodramma
عنوان آلبوم: Toscana
آواز: Andrea Bocelli
نمونه ۳۰ ثانيه آهنگهای آلبوم: اينجا
حداقل لازم دانستن زبان ايتاليايي برای پرواز:‌‌‌ صفر
حالت شنونده قبل از شروع آواز : افسرده
حالت شنونده پس از پايان آواز : پرنده و .... شايد هم گرينده





-----
اگر اينرنت‌تون سريعه يا حوصله دارين و صبر .... ميتونين با کيفيت بالاتر از اينجا بشنوييد....




یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱








Ameno

Dori me
Interimo adapare dori me
Ameno ameno latire
Latiremo
Dori me

Ameno
Omenare imperavi ameno
Dimere dimere matiro
Matiremo
Ameno

BRIDGE
Omenare imperavi emulari
Ameno
Omenare imperavi emulari

CHORUS
Ameno
Ameno dore
Ameno dori me (x2)
Ameno dom
Dori me reo
Ameno dori me (x2)
Dori me am

REPEAT SECOND VERSE

REPEAT BRIDGE

REPEAT CHORUS TO FADE

----
For broadband internet connection:



جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

چه کوچيکه دنيا ....

تا ديروز تنها ۲ نفر از ونکوور ميشناختم که وبلاگ دارن:‌ يکيش سرکار Blue که اغلب هم انگليسي مرقوم ميفرمايند و ديگری محسن خان که خيلي وقته چيزی ننوشته و من فِك ميکنم که ميشناسمش ......

راستشو بخواين به خودم ميگفتم که ونکوور با اين همه جمعيت ايرانيش چرا اينقذه ( ذ نه ز .... چون اينقـده به اينقـذه شبيه‌تره تا به اينقـزه .... راستی چرا کسي اين وسط به اينقـضه و اينقـظه شك نمي‌کنه؟؟ ) تنبلن ..... شايد باشن کسائي که من نميشناسم .... ولی نمونه آماری که لازم نيست همـَرو در بر بگيره ..... تو همين کانادا، شهر تورنتو حداقل ۵ تا وبلاگ نويس داره (تا اونجا که من ميدونم) ... هميلتون هم يکي داره ... مونترال هم يه زماني يکي داشت.

ديروز خيلي تصادفي وبلاگهای روزبه و مونا رو ديدم که آف-لاينی(!) ميشناسمشون .... خيلي باحاله کسي رو بشناسي بعد بفهمي وبلاگ داره ...... يا برعکس اول وبلاگشو بخوني بعد بـبيـنيش .... تو ايران اينجور اتفاقات زياد مي افته .... واسه من تجربه جديديه ..... با ديدن اين ۲ تا وبلاگ موارد صدق تئوريم ۲ تا بيشـتر شد ... تئوری من ميگه: خدايـيش وبلاگ نويسا همگی يه چيزيشون ميشه ....همگي آدم های با حالي هستن ....


حالا مثل فيلمای جنائي که تماشاچي يه خورده بيشتر از قهرمان اصلي فيلم داستان رو ميدونه .... و کارگردان همشو... من همه رو ميشناسم .... شما اسماشونو ميدونين .... اونها هم دارن فکر ميکنن که منو از کجا ميشناسن ... آگاتای خونم زده بالا فعلن (همون فعلاً) ....

باقيش بمونه واسه دفه بعد....

-------
پ ن: قابل توجه سرکار Blue خانم .... نتيجه مسابقه تا اين لحظه:
SFU 4 ...... UBC 1

راستي چشمـتون روشن ملکه داره مياد ديدنتون....

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

پدرام راجع به مفاهيم وابسته نوشته ....

من ميخوام بدونم وبلاگ عدم چي چيه؟
.... عدم دوست آف-لاين ؟
.... عدم عشق آف-لاين؟
.... عدم دورُ وري‌هايي که حرف آدمو مي‌فهـمن

.... خدا نکنه .......

------
ببخـشيد آف-لاين خيلی معني‌ها ميده که در معادلهای فارسيش نيست

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

اگر ونکوور زندگي مي‌کنيد جشنواره فيلم رو از دست ندين ...

چندتا فيلم ايراني هم هست که بگمونم من آخرين نفر باشم که ميخوام ببـينمشون .... ونکوور نسبت به ايران با يازده و نيم ساعت اختلاف زماني و ۲۲ ساعت پرواز تقريبا آخر دنياس ... خوش به حال دل که فاصله حاليش نمي‌شه ....

خبرتون ميکنم .... هوس کردين ... با هم بريم .....

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

.... چو چشم مستت به خنده کردی باز
بردی از يادم هرآنچه بي وفايي بود .....


هر .. کسي .. از .. ظن .. خود .. شد .. يار .. من

x x x x x x

حادثه‌ ای يکسان برای هريک انعکاسي دارد....

انعکـ....
انعکـا...
انعکـاس..

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

بعضی حرف‌هاست که در لحظه بايد گفته شود .... ماندن و نماندنش مهم نيست ... مهم بزرگداشت آن است ....

داشتم ميخوابيدم ... که مادرم زنگ زد ... دلش ميخواست فوری باخبرم کند ... خواهرم ... برگ گلم ... نازم .... دلبرم ... که او را بيشتر از تمام خاطرات شيرين کودکيمان دوست دارم ... که روز اول کلاس اول سر نيمکتش نشستم تا دل‌تنگي نکند ....آخر من هم همان دبستان ميرفتم ...هماني که بعدازظهرها که ميشد کيف و کتابش را ميگرفتم و کلاهش را به دندان تا راحت يله شود توی راه مدرسه تا به خانه .... که هر چه از فکرم گذر ميکرد ناگفته ... همان آن از دهانش مي‌شنيدم ... که بستني مش‌-احمد را دوست داشت و فوری هم آب ميخواست پش-بندش .... همانی که بابايم عاشقش هست و سالی چندصد بار بديدنش در خواب ميرود ... همانی که در من حس زندگی می‌انگيزد ... همانی در من شوق خواستن است .... که مردها چه خوشبختند که اين چنين گلهايي نصيبشان ميشود ... هماني که دل رفيق را برد و دستش را ... همان ... که دلم را دوپاره کردم موقع خداحافظي و نيمش را پيش او به عاريت گذاردم .... هم او ... چند روز است که ميزبان شده برای نطفه‌ای .. که مادرش شده چند روزی .... حيف بود از اين همه محبت فقط هم-دلش بهره ببرد و مادرم و من و برادرانم و خواهرانم .... برای همه هست ..... قدمت مبارک .... سرت سلامت ......


دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۱

خيلی ها راجع به اون عکس ۲ تا دختر تو نوشته قبـليـم ازم سؤال ميکنن ... اين نشون ميده تو ايران اونا شناخته شده نيستن .....هيچ عجيب هم نيست آخه ايران CNN خودشو داره که مبادا حرفای غيره شنيده بشه ..... راستش دلم نميخواد داستانشون رو دوباره نويسی کنم ... ميتونيد يه خلاصه‌ای ازشو اينجا بخونيد ....

چشاتو ببند سرتو بکن تو روزنامه قديمي-يا ..... يه بو بکش

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۱

گفته بودم که ..... بايد دستخط خودم باشه


پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱



هرچه ميکنم اين عکس رهايم نميکند ...چند ماه است الان ... صحبت امروز و ديروز نيست .... همه جا با من است ..... همراه منزل و سفرم شده .... پشت چراغ قرمز ... سر ميز شام ... دوستم ميگفت چت شده ... بيا بيرون .... ميخواهم.... که بروم به کار و زندگيم برسم اما اين چهار چشم نمي‌گذارند ... رهايم نميکنند ....




۱ - ۲ - ۳ - ۴ - ۵ - ۶ - ۷


لباس غيرت .. لباس شک

قاصدك که بسيار دوستش ميدارم، مرا برد به آنسوی خيال ... آنچه را برايش گفته‌ام در خانه خود به يادگاری نگه ميدارم.....

چرا در مواجه با عقايد يکديگر از هم برنجيم؟

اتفاقا حُسن اين برخورد آرا در اين است که همه (منتقد و مورد نقد و ناظر هر سه) محك ميخورند ... اگر اين يا ديگری يا آن يکی نکته‌ای دارند تابه حال دانسته نشده منتقد ميتواند ناگفته‌ها را بگويد ... و راز بگشايد ..... اگر زبان سُخره بکار گرفت خود را سکه يک پول کرده و ايمان تو را به دلداه‌ات محکم‌تر ....

حرف ديگر آنکه مگر برای خوب بودن بايد کامل بود؟؟ .... هيچ کس معصوم نيست و کامل .... اگر يک چيز را در کسي نمي‌پسنديم دليل نميشود که همه چيزهاي خوب آنان را يک سره تخطئه کنيم .... چرا به دنبال بت باشيم؟ ...کسی که هيچ کم و کاستی ندارد ... کسی که قهرمان است ....... همه ما کم يا زياد اثرگذاريم در اين پهنه هستی ... گرچه اسطوره نباشيم .... قهرمان منيم و تو .....

از نقد بايستي که استقبال کرد .... پس از آنکه لباس غيرتت را در آوردي و شکاکانه در آن خيره شدي ميتواني ببينی که آيا لکه‌ای بر دامن غيرتت نشسته و يا اينکه آنچه به تو نسبت می‌دهند از بغض است و حسد ...... اگر لکه‌ای بود بهتر آنکه خود ببينی نه آنکه نشانت دهند .... يا با آنها ميسازي و کوچکشان می‌انگاری و با ايمان مبتني بر ديد نو لباس را تن ميکني ...... يا اينکه لکه را نمي پسندي بر خودت ... پاکش ميکني و با يقين بر اينکه لکه اي ديگر نيست لباس معرفت بر تن ميکنی ..... و يا همچو موسی نعلين بر زمين ميزنی گذشته را هر چند که شيرين بوده قربانی آينده‌ای نو می‌کنی ... و شهادت ميدهی که عمری رفت ولی عمری نو باقيست.....

قصه کوتاه کنم من هم اخوان را و صمد را دوست دارم نه به آن خاطر که بي‌عيب بودند (چه کسي نيست؟) چون پر از حُسن بودند....



چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

ببخشيد کمی تا قسمتی رکيک شد ... دنيا رکيکش کرده ..... (رکيکش؟؟)

يه بابايی ميخواست ترتيب يه بچه‌رو بده .... بچه راضی نمی‌شد ... يارو هم می‌گفت اگه بخواد به حرف بچه‌ها باشه که ما بايس تا آخر عمر دس به اونجامون واستيم ... خلاصه افتاد دنبالش و گرفتش به کتک ... حالا نزن کی بزن .... دستشم کم سنگين نبود .... بچه‌هه التماسش کرد ... اونقدر گريه کرد که آب دهن و دماغش قاطی شد ... شروع کرد داد زدن اما نه که جون نداش صداش در نمی‌-يومد ... اون چن نفری هم که مي‌شنيدن اگر هم می-يومدن کمک آقاهه مي‌کردن ..... با ناخن دس و بال طرف رو چنگ انداخت .... يارو فقط مي‌خنديد و مي‌گفت آخ جون بازم بکن ..... بچه ياد کتک کاری هفته پيش دم مدرسه افتاد .... پاشو اُورد بالا هرچی زور داش جمع کرد با لقد زد تو تخم طرف ..اونم ۲ بار پشت سرهم .... داد يارو رف به هوا .... مادر فلان چرا ميزنی؟ ..... آی مردم نيگا کنين زد تو تخمم ..... بچه جون! من زدم تو تخمت که تو ميزنی؟ .... چرا وحشی شدی ..... خوب تو هم منو کتک بزن ....حالا بيا خوبی کن و حال بده ... آدم بايد انصاف داشته باشه .... کجای حقوق بشر نوشتن با لقد بزنين بزرگ محل‌تون رو ناکار کنيد؟؟ ..... حالا خود نسناست بدرک .... من اين بند و بساط مردونگی رو لازم دارم ... يکی دوتا سه تا بچه که نيست ... جواب اين همه رو بايستی تك و تنها بدم ... حالا من هم گذشت کنم بقيه اهالی نميذارن يکی واسه خودش آرامش منطقه رو بهم بزنه ... حالا حق دارم سرتو بذارم لب باغچه گوش تا گوش ببرم؟؟ ... تا درس عبرتی واسه باقی بچه‌ها بشه؟؟ .... ببخشيدا ... ولی .... justice will be done

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

اگر گويم زبان سوزد و گرنه مغز استخوان سوزد.....
به زبون خوشت بيام ... يا به راه نزديکت ... يا پول زيادت؟
آقا دست درُس ... يه دوتا خشخاشی‌شم بده به ما ...
تسليت عرض ميکنم ... پيرهن مشکی پوشيدين
بازم شقيقه‌ات درد گرفت؟
از اين پارچه‌ها که شوما پيرَن ميدوزی ما پيرژامه ميکنيم
مهندس! مستقيم دربس ميخوره؟
ما شبا ميريم خارج
برا سلامتی آقای راننده صلوات
دکتر قيزبس آقازاده متخصص نازايی
آقای عزيز! نسخه بچم رو پول ندارم بپيچم
ننه پير شی الهی
ده، بيس، سه پونزه، هزارو شصتو شونزده
آش ماش بيرون باش .. مواظب خودت باش

......

مواظب خودت باش

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

- زليخا مرد از حسرت که يوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشيمانی؟

- عاقل نه عاشق

- زليخا مرد از حسرت که يوسف گشت زندانی
چرا عاشق کند کاری که باز آرد پشيمانی؟

- واسه اينکه عاشقه (o:

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

واسه روز تولدت ۲ تا کار می‌تونم بکنم ....

يا روی يه تيکه کاغذ بنويسم خوش-اومدی به دنيا .... عين اون علامتای تو جاده که می‌گفتن: به فلان-جايك خوش آمديد ... و وقتی هم که می‌رفتی می‌گفت سفر به خير ..... آخی .... چه خاطراتی که زنده نمی‌شه ....

.... يا اينکه از ميون اين همه جاهای رنگوارنگ يه کارت تبريک خوشگل پر از رنگ و لعاب واست ايميل کنم .... هم آهنگ داره روش .... بعضياشون کارتون هم دارن .... فوری هم بدستت می‌رسه .....

ولی اگر من بودم می‌گفتم ... ميشه همون کاغذو واسم پست کنی .... هرچی هم که تو راه بمونه آخرش بدستم ميرسه ديگه ... مگه نه؟ .... اونوقت ميتونم نامه‌تو بو کنم ... ببوسمش.... دس-خط‌تو نيگا کنم ... بينم «ی» آخرت هنو شيکم داره؟ ... يا اينکه «س» هاتو هنوز با دندونه می‌نويسی؟ .... آخی .... دلم می‌خواد ب‌-بيـنم مَد آی با کُلات هنوز اندازه کلاه گاوچرونا پهنو کشيدس؟ .... هنوزم نقطه‌های «ش» رو گرد می‌کشی يا اينکه يه خط می‌کشی بالاش يه نقطه کوچولو می‌ذاری؟ .....

..... تو رو خدا ايميل نده ... يه کم دوسم داشته باش ....



جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

مي‌خواهم به نکاتی درباره نژادپرستی و قوميت‌گرايی در کانادا اشاره کنم .... اين مسئله در کانادا به هيچ وجه مثل اروپا حاد نيست و شايد برای کسانی که در فکر يا تدارک سفر طولانی مدت و شايد هم دائم به کانادا هستند همين مقدار اطلاعات کافی باشد. اساسا کانادائی‌ها بيشتر توی لاک خودشان هستند و کاری به کارت ندارند. برای کسانی که از ايران می‌آيند اين شايد يک رويای به حقيقت رسيده باشد؛ گرچه پس از مدتی از بيتفاوتی‌شان کفرت ميگيرد.

سياست فرهنگی کانادا آنطور که تبليغ ميکنند ايجاد امکانات جهت اشاعه فرهنگ‌ها در کنار ديگر یکديگرست. برای همين هم کانادايی‌ها به فرهنگ خودشان لقب فرهنگ موزائيکی داده‌اند و کلی به آن افاده می‌کنند؛ خب حق هم دارند وقتی در دو وجبی کانادا چيزی به اسم کوره ذوب (Melting Pot) تبليغ ميشود که از هرجای دنيا که هستی باش؛ آمدی اينجا يک قُل (اگر خيلی سخت جانی دو يا سه قُل) بخور و آمريکايی بشو.

در کانادا اصطلاحاتی چون Indian-Canadian يا Chinese-Canadian فراوان به گوش می‌خورد؛ يعنی طرف با حفظ اصول قومی و دينی و زبان خود (شاخصه‌های اصلی فرهنگ موروثی‌شان) به کسوت کانادايی که بيشتر يك نوع تابعيت است در می‌آيد.

البته اينجا مدينه فاضله نيست (اگر تا به حال چنين فکر می‌کرديد) . تمامی قوانين نوشته شده روی کاغذ که مورد استناد مراجع حقوقی قرار می‌گيرند بر رعايت عدالت ميان اقوام و نژادهای مختلف تأکيد ميکنند ولی هر روز هستند تعداد بسيار زيادی که به دلايل نانوشته در مصاحبه کار به ذوق آقا يا خانم آن طرف ميز خوش نمی‌آيند و کاری را که بهتر از خيلی‌های ديگر بلدند از دست ميدهند.... اصلا نفس مصاحبه اگر نگوييم تمامی حداقل بيشترش همين است وگرنه اطلاعات فنی و سابقه کاری طرف که قبلا ارسال شده. ناگفته پيداست که کارهای ساده از اين قاعده مستثنی هستند و کارهای تخصصی هم اگر بازار کار خوب باشد (مثل يکی دو سال پيش) کمتر در معرض خطر قرار می‌گيرند.

موردی که بعد از ۱۱ سپتامبر اينجا سر و صدا به پا کرد اخراج يک مهندس کانادايی مصری‌الاصل بود. آقای محمد عطيه که بيش از ۲۰ سال در کانادا زندگی کرده و حتی در ارتش کانادا خدمت کرده‌ بود پس از ماجرای يازدهم سپتامبر از يک نيروگاه اتمی در حوالی اوتاوا به عنوان خطر به‌القوه برای کانادا اخراج شد. گرچه ايشان بعد از پيگيری قانونی قرار شد سرکار برگردنند ولی وکيل ايشان اعلام کرده که بخت با آنها يار بوده که در آن موقع هنوز قانون ضد تروريزم در کانادا تصویب نشده بود.

شايد اسم اين اعمال سليقه در انتخاب کارگر ( کسی که کار ارائه ميکند؛ به قول جلال آل احمد چه اوستا کار بنا چه استاد دانشگاه) را نشود گفت تبعيض نژادی!! داستان را ميشود با کدخدامنشی هم تعريف کرد: اين آقا يا خانم کانادايی دوست دارد ۸ ساعت از عمر مفيد روزانه‌اش را با کسی بگذراند که او را بهتر بفهمد. دوستی داشتم که در رده‌های مديريتی يک شرکت مشغول بود تعريف ميکرد هر هفته مجبور است عليرغم تمايل خودش با مديرهای ديگر شرکتشان برود گلف بازی کند ميگفت اگر نروم کم‌کم و به طور ناخواسته از جمعشان خارج ميشوم و در محل کار هم روی حرفم حساب باز نمی‌کنند يا دوست ديگری ميگفت تمام قردادهای تجاری با طرف چينی منوط به مهمانی شام پس از مذاکرات است. حالا فکرش را بکنيد در ماه رمضان شما مسلمانيتان گل کرده و روزه گرفته‌ايد و دوستان شما و طرف تجاری‌تان می‌خواهند به سلامتی اين قرارداد بنوشند. خداوکيلی شما بوديد در اين دوره رکود اقتصادی خودتان را به خطر می‌انداختيد تا به قانون employment equity احترام بگذاريد؟ عين همين داستان هر روز در گوشه و کنار دنيا تکرار ميشود. در ايران خودمان هيأت مذهبی يکی از بهترين محل های يارگيری‌ست چه از نوع سياسی چه از نوع همکاری اقتصادی.

-----
اين مطلب يك بار در کوچ منتشر شده بود و با کسب اجازه از شايان با اندکی تغيير در اينجا تکرار شد.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

امروز* روز اول مدرسه بود .....
.... همه چهرها جديد بودنو پر از طراوت .... چه حس خوبي ...
خوشبحال مربي-يا و معلما .... گرچه به قول دكتر شريعتي معلما درجا ميزنن و بچه-ها ميرن كلاس بالاتر ....

--------
* من هنوز بيدارم ... پس هنوز ديروز واسه من امروزه


..... auto-correct in ms word keeps changing "i" to "I" and i have to go back and correct it ......


دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۱

و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱


>>> entourage >>> <<< entourage <<<
<<< entourage <<< >>> entourage >>>


چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

اين مطلبو ميخواستم تو نظرخواهی بذارم، طولانی شد ... :

مرسی اسپينو .... مرسی کيوان ... مرسی بی نام و نشان ....

ممنون که حرفاتونو زدين ... هر کسی واسه حرفی که ميزنه دلايل خودشو داره ... اگر ما فکر ميکنيم حرف کسی صحيح نيست .... يا نذاشتيم طرف دلايلشو بگه .... يا اينکه شرايط رو جوری فراهم نکرديم که حرفمون شنيده بشه ... خدا رو چه ديدی شايد خريدار هم داشت ... همه آدم‌ها تو دنيا يه جور نيستن ... اگر من نظرخواهی گذاشتم بايد عرضه حرف مخالف شنيدن رو هم داشته باشم ... اگه همه به حرف هم بدون بغض گوش بديم، طرفمون هم تشويق ميشه که گوش کنه .... اينطوری پذيرش هم‌مون ميره بالا ....

حرف کيوان منو برد به سالها پيش ...... راستی راستی هم اون موقع بيشتر مواد مخدر تهران سر کوچه ما توزيع می‌شد .... به قول برادرم حميد، توی اون محل فقط ميشد با پيرمردا سلام عليک کنی ... همين که آلوده اين قضيه نشدم .. خدا رو هزار بار شکر می‌کنم ... گرفتار اين لعنتی که بشی ديگه مهم نيست کی بودی ... از تو می‌پوکی ... خورد می‌شی..... نابود می‌شی.. فقط بايد خدا بخوادت، حفظت کنه .... اونهايی که جون سالم بدر بردن قوی‌تر نبودن .... فقط گير نيوفتادن ... وگرنه ضعيف ميشی عين مورچه.....

کيوان جان و اون‌يکی دوستمون واسم پيام بدين ... خوشحال می‌شم ....

روز همگی‌تون در ايران به خير ....



سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱



محله‌مون ....





محله‌مون ....
بچه اين محلی؟؟

.... کسی بچه اين محل نيست؟

~~~

نقشه از اينجا

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

اينم عکس من ......

خُب ... به وقت تهران من الان دنيا اُمدم .....
توی خونه - ته کوچه شارعی - محله شاه‍‍پور .....

مادرم ميبوسمت .....
واسه رنجی که بردی ...
واسه حظی که نمی‌بری ....

بوسه از اون چشمات که می‌خنده ......
بوسه از اون چشمات که گريه می‌کنه ......

بوسه از اون چشمات که می‌خنده ......
بوسه از اون چشمات که گريه می‌کنه ......

..... ولی هر گردويی گرده

صرف-نظر از اينکه چه بازِيی ميخواهيم بکنيم و بايد راه و رسمشو بدونيم .... چن-تا دستورالعمل هستن که اگه رعايت بشن احتمال برد-تون ميره بالا:

۱. مهربون باشين
۲. با چشماتون لبخند بزنين نه با لب‌هاتون
۳. آروم و شمرده نفس بکشين
۴. بذارين بازی دست هر دو طرف باشه

خودتون رو بذارين جای طرف .... خوشتون می‌ياد يکی همه چيز رو بدست بياره ... يکی ديگه هيچی گيرش نياد؟ ..... همه چيزو نچلونيد واسه خودتون

من نميگم ميشه که هر دو طرف ببرن ..... من می‌گم بايد که .... وگرنه اين بازی اول و آخر شماس با اين يه نفر ..... بايس برين سراغ يکی ديگه که نشناسدتون .... ندونه همه چيزو واسه خودتون می‌خواهين .... اين هم يه جورشه البته ... آدم دور برمون زياد هستن .... ولی آيا می‌مونن واسمون؟

هر گردی گردو نيست ....

"شطرنج مهره داره و خونه ..... تخته نرد هم مهره داره و خونه .... ولی نميشه توی شطرنج قواعد بازی تخته رو بکار بست"^ ..... اگر توی يه بازی زندگی موفق نشدی و نبردی ... اول از همه بايد ببينی آيا راه و رسم بازی رو بلدی يا نه ...... واسه هر بازی-ئی قراردادها و مقررات فرق ميکنن ......

«^» اين يه تيکه از حرفای بابای مسعوده .... شايد لازم هم نبود که مينوشتم چون توی اين دنيا هر حرفی که ميزنيم يه جايی شنيديم .... يا شبيه-ش گفته شده ...... تو علوم انسانی بخواهی نقل-قول بياری هر خط دو-سه تا reference ميخواد ...... گرچه مسعود و پدرش رو کسی نميشناسه .... و اونا اصلاً نه وبلاگ ميخونن نه ميدونن من چيز-ميز مينويسم، به دلم افتاد اين اسمو اينجا بيارم .... اين نقل-قول از مالِ برنارد-شاو ...يا افلاطون ..... بيشتر بهم چسبيد ....

تو مپندار که خاموشی ما ... هست برهان فراموشی ما

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱

- اون: .......؟؟
- من: اِه زرنگی؟؟؟؟ اول تو بگو ب-بينم خوبی يا نه .....
- اون: .....؟؟...؟؟؟.........
- من: ... اگه خوبي-يو ميزون دلم نمياد حال خوبتو بگيرم ....



8 x 9 x 3 x 2 x 0.85 = @^$$**((!!! @ # ....... @};-


پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

..... دلم واسه خودم تنگ شده .... ميخوام يه سفر برم ايران به خودم يه سری بزنم ....

بازگشت کافی ... يا ... کافی و معبد سرنوشت .... يا صمد کافی-خور ميشود

خيلي بدقولم ...... ادامه اين مطلبو هنوز ننوشتم ......

ولي فعلاً به مريض زنده برسم تا بعد .....

.... القصه ..... داستان کافی به آنجا رسيد که چون امير ارسلان به ديار ديو استکبار پا گذارد ديد هر صبحگاه قوم يعجوج و معجوج توی صف به انتظار مانده تا بلکه دل اذانب قهوه-جوش بر ايشان نرم گشته، يک کاسه گِلی از قهوه که از گِل سياه-تر و از قلبشان سفيدتر است پُر ساخته و قوم سرگشته را تا ساعتی چند بسازند.

.... من از بس تنبلم صُبونه دُرُس-حسابی نميخورم ..... (خونه-وادم نگران نشين بابا..... چاخان کردم ..... گفتم نشونی اينجا رو به آشنا ندم-ها) ..... الغرض .... در جمع دوستان يالغوز هم که باشی ديگه بدتر ... اولين ايستگاه صبحگاهی کافی-شاپه..... اولش مزش حالمو بهم ميزد .... چيزای ديگه مثل چايی و موکا و شکلات امتحان کردم .... ولی نه .... کافی خوردن واقعاً مسئله خوردن و واکنش-هايی که روی بدنت ميکنه نيست ... اگر بود مطرح کردن نداشت اينجا .... واسه من اين يک جور آئين-ه(ritual)، یک جور مراسم خودمونی شدنه ..... سرکار بهت ميگن: می-يای بريم coffee break؟ يا اگر کسی بپسندتون ميگه: کی وقت داری با هم برِيم coffee بخوريم؟ .... اينجا نه اينکه خونه-ها کوچيکن کسی هم حوصله پذيرايی از کسی رو نداره واسه ديدن همديگه هم که شده گذرشون به گهوه-خانا ميوفته......

خلاصه خوردنش نيست که مهمه .... مراسم کافی-شاپ (همون قهوه-خونه خودمون) رفتـنو، دست گرفتنشه و با دوستو رفیق گپ زدنشه که جالبه. ... من خودم اگه تنها باشم و خوابالو هم نباشم ترجيح ميدم چايی بخورم.

ب.ت: .... یه چيزی تو همين مايه-ها مدتها پيش توی کوچ نوشته بودم، پيداش نکردم که لينک بدم .... فکر کنم چون از اونجا برداشته شده اخلاقاً ميتونم اينجا بعداً بيارمش.......

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

خُب اِمشَب يك هَفته شُد که کُنتور گذاشتم ..... تَجرُبه بَدی نَبود ... وَلی کافيه ديگه .... بَرِش می‌دارَم .... خودَمو بِهتَر شِناختَم ...

مهمترينش اين بود که خودم بودم ... نه ديگری يا برای ديگران .....


يه بارحدر گفت وبلاگ بدون لينک مثل مسواك بی خمير دندونه ..... الان وبلاگ خودش شده خمير دندون بی مسواك

انگار مردم هم گويا را بيشتر از ايران‌ امروز می‌پسندن ......


دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را؟

من عاشق بابام هستم ... همه بچه‌ها باباهاشون رو دوس دارن .... ولی «آقاجون» اگر بابای من هم نبود و من می‌شناختمش حتماً حتماً عاشقش می‌شدم ..... امسال ۱۲ ساله که ديگه نتونستم دست روی موهای سفيدش بکشم، پيشونی ماه‌شو ببوسم، دست دور گردنش حلقه کنم .... ولی خُب عشق با نديدن کم نمی‌شه که .. می‌شه؟..... واسه همين ميگم من هنوز عاشق بابام هستم..... کی گفته از دل برود هرآنکه از ديده برفت؟

امشب با يکی که خيلی قبولش دارم کُلی کَل-کَل کردم ..... آخر سر اومد وسط دعوا راستی-راستی حلوا پخش کرد .... گفت: فلانی توی آدم‌هايی که می‌شناسم تو کسی هستی که می‌تونی «آقا جون» بشی .....می‌دونم که الکی بخاطر دل-خوش کردن من حرف نمی‌زنه .... نمی‌دونم حس خودپسنديم بود يا ذات کمال-طلبيم که اين حرف اونقدر بدلم چسبيد که خدا ميدونه ...... نه واسه اينکه من کی‌ام يا چی‌ام ... واسه خاطر اينکه اگر رو خودم کار کنم کی می‌تونم بشم .... «انسان کامل»

اين هم حرف امشب من ...... خدايا دلمو نرم کن يکم گريه کنم ... خالی شم ....

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

... ادامه داستان کافی در شماره بعد ..............

4:40am

کافی میخوای یا چایی؟

جالبه واسم که چایی رو به فارسی میگیم قهوه رو به انگلیسی. عجیب نیست؟ .... و اما اندر حکایت کافی‌خور شدن ما (ما یک نفریم‌ها) ... اون اوایل که امده بودم اینجا و لقب FOB رو یدک می‌کشیدم اصلاً از مزه قهوه خوشم نمی‌یومد ولی حالا کافی‌خور قهاری شدم .... شاید اینهم نشانه استحاله فرهنگی ماست (همون یه نفر آدم)...................

<< Breaking News >>

.................. الخیرُ فی ما وقع ..................
....................................................

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱

خودشناسی با کنتور

آقایون خانوما خودم بگم سنگینتره منم بلاخره طاقت نیوردم و کنتور بستم بخودم ... ولی هرچی گشتم کنتور از این کوچیکتر پیدا نکردم میخواستم معلوم نشه .......... یعنی بعله واسه ً شخص-بندهً مهم نیست کی می‌یاد کی نمی‌یاد ........ ولی پدر دروغ بسوزه ..... من چون ناواردم فعلا کنتور میذارم بعد که هوسش از سرم افتاد بر میدارم.... این هم مثل دوران بلوغ این صفحس: میخواد چیزای نو تجربه کنه گرچه اشتباه باشن ..... عده‌ای هستن واسه دل خودشون مینویسن و کاری به این کارا ندارن .... من فعلا که (متأسفانه) همچین حالی ندارم .... جونترکه بودم داشتم‌ها ..... لعنت به این جامعه زیادی فردگرا و خودخواه .... انگار دارم عوض میشم .....

حالا چرا این رو نوشتم؟ ... کنتورو میذاشتی-یو خلاص ..... راستش هر کاری میکنم و اینجا بعضی‌هاشون کیبوردی (قلمی) میکنم بهونه‌ایه واسه خودشناسی ....

یه چیز دیگه بگم؟ گشتم بین کنتورا اونی که پس-ورد داره انتخاب کردم .... چرا؟ ...... نمیگم چرا ...... جاش یه مثال میزنم ..... دیدین اونا که رتبه کنکورشون میشه شصت هزار و خورده‌ای اصلاً حاشا میکنن که کنکور شرکت کردن؟؟ ... اگر عمری بودو موندیم اینجا و رتبمون شد ۲ رقمی تو کنکور (اینجا برعکسه رتبه‌ات باید همون شصت هزار بشه) کنتوری میذارم که شما هم برید ببینید صفا کنید ...... ولی اون موقع دیگه کی حال داره بره دونه دونه نیگا کنه .... مثل کارهای بزرگ که اولش که کوچیکن و با زحمت بدست میان مزه میدن .... فکر نکنم Steve Jobs از محصولات امروز Apple اندازه اون که تو گاراژ خونشون ساختن کیف کنه ......

چقد مثال زدم خدا ...... شدم ملا نصرالدین ...... راستی میدونین تو رادیو تلویزیون ایران ملا نصرالدین رو چی صدا میکنن؟ ..... نصرالدین خالی (:

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۱



Homeless Fish by R. Kassai



برید کارای رضا رو تو کارگاه ببینید ... حال كنید ... جمله امری بود ... من میگم حال کنید

من حتی یه بار هم نشده چیزی آماده کنم از قبل .... (به ما چه) هربار که عشقم میکشه میام تایپ میکنم واسه همینه که تایپ کردن بکمکتون می‌یاد که کم بنویسم .......

ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك

خوشم می‌یاد پررواَم .... هنوز اینجام ......

..... دم امتحانا دیدن بچه‌ها از هم سراغ می‌گیرن فلانی تو تا کجا خوندی؟ داستان منه حالا ..... تا فردا باید ۱۱ تا فصل از یک کتابو واسه امتحان بخونم لاشو هنو وا نکردم .... تازه امروز ایمیل زدم به یکی از همکلاسیام پرسیدم راستی کجاها رو بایس بخونیم ..... فک کنم روحیه طرف حسابی قوی شد ... جواب داد بههههههههه هنوز شروع نکردی میخواستم جواب بدم نُچ .... ولی دیدم نُچ نوشتن وقت میگیره بهتره نیم ساعت بیام اینجا تمرین تایپ فارسی کنم ...... بعدشم بگم ......... من پررواَم .... هنوز اینجام

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱


chera ro answeri ? pasho az khab....



برم سر کوچه يه روزنامه بخرم توش برام سبزي خوردن
پاک کني؟ .... نه اصلا بده به خودم ...... دلم لک زده
واسه سبزي پاک کردن ...

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

من بدم ....
من بدم؟ .....
بدم من؟ .....

این ذهن آدمیزاد چه پیچیدس بخدا .... اومدم طبق راهنمایی شادی از برنامه تایپ (فارسیش گمون کنم میشه حروف چینی .... اوه .. نه .. حروف چینی معادل Type setting ـه ... چه جمله چپ اندر قیچی ای شد ... ولی به خودم گفتم : ویرایش بی ویرایش هر چی فکر میکنی بتایپ) طوطی استفاده کنم .... ولی نمیشد .... چرا؟ چون تا میخواستم به فارسی تایپ کنم "ف" انگشتم ناخودآگاه میرفتش رو کلید "T" که محل حرف "ف" روی صفحه کلید فارسیه...... یعنی بمحض اینکه تصمیم میگیرم فارسی تایپ کنم صفحه کلید مخم عوض میشه......

.... بخودم گفتم پس چه جوری من به پینگلیشی گپ میزنم؟؟ (اعترافات یک محکوم به مرگ) ..... دیدم بععععله میشه ذهن رو گول زد (گول داد، گول آلودش کرد) به این ترتیب که به screen نیگاه نکنم و فکر کنم که دارم باز پینگلیشی چت میکنم ..... و شد ...... واسه خودم عجیب بود که خودم، خودم رو گول زدم .....

یک خورده بیشتر فکر کردم دیدم ...... ا و و و ه ه ه ..... خیلی موقعها هست که خودمون رو گول میزنیم ..... این فکرا و این تجدید خاطرات داشت یواش یواش حالم رو بد میکرد ... که یادم افتاد دکتر جونم گفته یک) بعد از غذا میوه نخور ... و .... دو) وقتی حال نداری وبلاگ ننویس چون ارث پدرتو که نمیخواهی مردم هم گناه نکردن اومدن اینجا .... نبایس با چوب فراریشون بدی تو همین درگیریهای ذهنی بودم .... دیدم سنگین تر بگم فعلا خداحافظ تا دفعه دیگه که کارای بدم یادم رفت و اخلاقم خوش شد بیام براتون(؟) چیز میز بینویسم...تعداد نظرات شونصتا (میشه نیای؟)

... تو رو بخدا ببینین من چه گدام ... توی این پنج ماه گذشته این اولین باره که بکسای دیگه لینک (نخ؟؟؟؟) دادم

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱


.....i.am.trying.to.forget.that.......
........i.hate.bacon.and..........
..........start.loving.you......


چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱



i was pretty sure till she said that ...
...her brother is going to bacon univer-
sity, and her mother believes that all
vitamins specially B, A, C, O, and
N are plenty in bacon, and how
cheap it is, and how yummy it
was!, and that her dad wo-
rks for bacon sausage fac-
tory, and her friends don't
like hanging out with no--
bacon eaters , and her ex
was also hating bacon, and the
fiance of her closest friend that she
calls on every other day was once hospi-
talized for bacon allergy.....

.....and that she still loves it but she tries to
forget it for me.




سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

آخ آخ نميدونين چه آبروريزي شد سر اين مطلب آخري

امروز داشتم مشق شب (assignment) حل ميکردم خسته شدم
رفتم اون يکي lab که دو خط بلاگم ..... رفتم روي يکي از اين
همه کامپيوترهایی که اونجا بودن، واسه بار اول هم خبر مرگم بعد
از اين همه مدت من خر اومدم اينگليسي بلغور کنم .... يه خورده
نوشتم ديدم يکي از بچه ها اومد جلو گفت: داداش فکر نکنم برات
مهم باشه (يعني سعي کن که نباشه با وفا) ولي هر چي داري
مينويسي داره مي اوفته روي پروجکشن سالن .... فقط اگر
نميدونستي بدون .... اخ ....
من هم خودمو از تک و تا ننداختم گفتم مهم نيست ....
ولي نمیدونم چطوری زدم بیرون خودم هم نفهمیدم.

آره خلاصه she loves me .... she loves me not

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱


she loves me .... she loves me not

she loves eating bacon
.... but i don't

and she loves me
.... and i am not sure

then she stops eating bacon
.... to love me more


پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

اسک



مدرسه ای که میرم



هه هه .... اسک مین-دازومو اسک مين-دازومو .... هيش-کی نم-تونه مس مو اسک بندازه

بلاخره هفت دست آفتابه لگن فراهم شد تا اولين اسک به زيور بلاگر آراسته شود.

ب.ن. به ياد خاطرات خوبی که از صمد داشتم نه تصويری که از صياد دارم ....


دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

از راه دور می‌بوسمت.....

این جمله کوتاه به هر زبون دیگه‌ای گفته بشه میشه شعر

ما اینو در مکالماتمون بکار می‌بریم (اگر به اندازه کافی مهربون باشیم) ..... قشنگ نیست؟ یه بار دیگه زیر لب زمزمش کنید..... و مزمزش

-×-×-×-×-

یک ترکیب جدید همین الان ساختم: emotionally dehydrated

-×-×-×-×-

اونقده در باز نشد که پیچک جای دیوار ازش رفت بالا

-×-×-×-×-

داشتم با ایران به فینگلیشی گ‍پ میزدم ..... ۲ دقیقه مخم گیرپاج کرده بود که فارسی confirm چی میشه ... دیگه داشتم دست به دامن دیکشنری فارسی میشدم که یک هو بهم الهام شد و یه لبخند فاتحانه زدم .....

بعضی وقتا آدم با چه چیزها که دلخوش نمیشه .....

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

دارم دو تا مطلب مينويسم واسه دو تا از درسام. موضوع يکيش هست سقط جنين يکی ديگش مشارکت سياسی زنان در کانادا

خلاصه زيادی قطام زندگيم زده بالا.

يکی نيست بگه خره از ايران اومدی اينجا با اون همه سابقه درخشان زن-ستيزيش .... استاد جفت اين درسات که قربونشون برم خانومن ... حالا يه چيزی بگی هر چند درست ولی به ذائقشون خوش نياد که بدبختی که. مخصوصا يکشون که خودش اعتراف کرد چه فمنيست دو آتيشه ای هم هست.

باز هم گند زدم .... اين همه موضوع گير دادم به چی.

فقط دلم خوشه که اين خانم فمينيسته ازم خوشش می ياد. زکی ..... فمينيست هم فمينيست های قديم. (:

بعداز نگارش: جهت رفع سوءتفاهم بگم که من زن نيستم.

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۱

در خانه ما رونق اگر نيست صفا هست!!

آهاي اهالي محترم شهرها و قصبات تابعه ديگر ايالات و ولايات .....

بدانيد و آگاه باشيد وسط چله تابستان (حالا با تقريب ديگه .... وسط دعوا نرخ تعيين نميکنن که ..) اينجا بارون زده همه جا رو خيس و خنک کرده .... دماي هوا شده ۱۶ درجه سانتيگراد..... حالا هي بگو چرا موندي ونکوور باز هم.....

عزت زياد ..... جاي شما هم خيلي خالي

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱

هوا خيلی خوب شدهء همش هوس ميکنی بزنی بيرون زير سقف نمونی.

آفتاب و بارون رو خيلی وقته که ميشناسم.. از سه چهار سالگی: ظاهرش همون کلمات هستن از قديم .... ولی معنيشون جورايي واسه آدم عوض ميشه چون ديگه اون حس قديم رو نميده. حس جديد و روح نو بايستی شکلش هم عوض بشه ....يعنی ای کاش که ميشد ...

آخ چی ميشد اگر کلمات هر کدوم همون حسی رو که داريم ميرسوندن... اونوقت ديگه عنب و ازوم و استافيل فقط يه طعم داشتن .... طعم انگوری .....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

خدايا دلي ده آتش افروز
و سينه‌اي پر طپش
و زباني بي هياهو
و کلامي نافذ
و گوشي گيرا
و دلي لبريز از ياد
و دلي دريا.....

و دلي دريا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

چند روزه که انگيزه براي نوشتن ندارم فقط
اين دو-کلوم رو نوشتم تا بگم:
۱- ممنون که مي‌آيي و بهم سر ميزني ولي
من اين چيزا رو واسه دل خودم مينويسم و
بعضي وقتا سکوت بيشتر بهم آرامش ميده
تا نوشتن براي همه روي اينترنت. دليل وب-لاگ
نويسي من همونطور که از اسم اينجا معلومه،
اطلاعات رساني درباره ونکوور از دريچه چشم
خودم بوده و نه اين چيزهايي که اين چند وقت
نوشتم .... ولي چه کنم که امواج مرا برد به
جاهاي ديگه
۲- ممنون از يادآوري بهار .... درست گفته بود
من خيلي تو «اوت» زدم ذوق رو نوشتم ذوغ.
ولي بايد عرض کنم که (تا اونجا که من اطلاع
دارم) نه ذوغ و نه ذوق هيچکدام عضوي از
اعظاي بدن نيستند ..... بلکه چشمه‌ايست
که در بعضي هنوز خشک نشده است ..... هر
روز و هر ساعت ميجوشد .... در بعضي رود
است ..... پر تلاطم و پر خروش ..... در بعضي
درياست ...... بزرگ و پر رمز و راز ...... و در
بعضي نمي‌ست که از کوزه مي‌تراود ....

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۱

وقتی ميام اينجا تايپ کنم ميخوره تو ذُغم از بس طول
ميکشه و اذيت ميشم که عطاش را به لقاش
مي‌بخشم .... خوش باشيد.
سلام

صبح حاضرشدم برم سر کلاس، لباسهامو هم پوشيدم ولی ديدم واقعاً حسش نيست. تلفونو برداشتم حالا زنگ نزن کی زنگ بزن. با دوستام تو ونکوور و اقوام در ايران حرف زدم، يه خورده خودمو خالی کردم.

روان آدم مثل گله: هر روز بايد آبش بدی، به روش بخندی، واسش آوازبخونی، نازش رو بخری تا سر حال بياد.

بعضی موقها دلم لک ميزنه يکی حالمو بپرسه، واسم نگران بشه، نازمو بکشه تا منم سرحال بشم ... تا منم صب پاشم برم سر کلاسم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

ابراهيم و اسماعيل

پس از دو هفته عمو ابراهيم هم به عمو اسماعيلم ملحق شد.

ايندو با هم بزرگ شدند و با هم روی زمين‌های پدريشون کشاورزی کردن، بچه‌هاشون با هم رشد کردن و همگی بخاطر مشکلات زندگی در روستا به شهر مهاجرت کردن ... ولی ايندو در همون ده موندن و الان هم کنار هم، پهلوبه پهلو آرميده‌اند.

عموهام فقط سواد قرآنی داشتن و يک عالمه شعر از حفظ بودن. کار بخصوصی در زندگيشون نکردن ولی خوشبخت بودن و با آرامش از اين دنيا رفتن ..... يکی ديگه از عموهام با کمک پدرم اومد تهران درس خوند رفت دانشگاه برکلی فوق‌تخصص گرفت، الان هم يک پاش تو موسسات تحقيقاتی فرانسس يک پاش توی دانشگاه‌های ايرانه ....ولی آيا به اندازه عموهای روستا-نشينم از زندگی احساس رضايت ميکنه؟؟

خوشبختی و رضايت يک حس درونيه، چيزی نيست که بشه از بيرون اونرو تزريق کرد. شايد يک نفر با خوردن يه قاچ هندونه خنک تو تابستون مست بشه واسش خاطرات قديم زنده شه، باهاش بره سر زنگ تفريح دبستانش، سر سفره خونشون و يا توی اون خونه قديمی که عروسی برادرش بود ...... شايد هم مالک هکتارها جاليز هندونه باشه و با ديدن هندونه يادش بيفته که آقازادشون ميتونن مالشون رو پس از ايشون جمع و جور کنن يا نه

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

من...

خيلي خوشم نمياد منم منم کنم، واسه همين رفتم تعداد "من" هايي رو که تا به حال نوشته بودم شمردم.......(اين نقطه‌ها يعني داشتم ميشمردم!) ديدم اوضاع حسابي بي‌ريخته: خيلي منم منم کردم.

گفتم اين بار سعي کنم کمتر بگم من........ و نتيجش اين شد که ميبينيد: "من" شد موضوع حرفم. شايد هم نقض غرض ........ ولي نه.... همون من.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

گفتم آهن‌دلی کنم چندی

.... ولی حتی از فکرش هم ترسيدم. مگر جز اين بهانه ديگری هم برای زندگی داريم؟ .... بعضی واردترند و اين محبت رو می‌تونن ابراز کنن، بعضی می‌تونن دايره اونهايی که دوستشون دارن‌رو هی بزرگ
کنن ..... خوش به حالشون

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

دو شب از پی هم خواب پدر و برادر رو می‌دیدم،
مرگ عموم برام مسجل شد. عموم تا آخر عمر در
زرند ده آبا‌ء اجدادیمون زندگی میکرد.

یادش بخیر چه خاطرات شیرینی از بچگی‌ که
میرفتیم زرند دارم. خوابیدن روی پشتهِ گندم تازه درو
شده(آخ چه کیفی میده خدا)، آسمون پرستاره کویر
- ستاره‌ها اونقدر زیاد و پر نور بودن که جا به جا
تیکه‌های سیاه آسمون دیده میشد، آب کشیدن با
دلو از توی چاه، خر سواری دو ترکه و سه ترکه،
یورتمه با خر خاکستری بارکش، دل سیر هندونه و
خربزه سر جالیز خوردن. همه چی ساده بودو
صمیمی، آسون بودو دل نشستنی.

عمو جون دوست دارم واسه همه خوبیات و
سادگیات؛ دوست دارم واسه قرآن خوندن
دست-جمعیت با آقاجونم صُبا بعد نماز؛ واسه بلند
بلند سوره الرحمن خوندنتو سرو-شونه با ضرب
آیه‌هایش رقصوندت.

چی میشد منم مثه تو ساده بودم؛ با خودم، با دلم،
با خدام روراست بودم........

پسر بجنب وقتی نیست ها. رو راس باش، ساده
باش، خودت باش.
نکنه عمرمو بدم، جوونیمو بدم چارتا سفره نون
بیشتر بخورمو چارتا پیرهن بیشتر پاره کنم. کاش
اندازه سینما رفتن سه‌شنبه‌هام واسه مرگی که از
پس زندگیم میاد برنامه بریزم، کاش دیگه دروغ نگم،
کینه بدل نگیرم، بد نکنم. کاش بیشتر سراغ
دوستامو بگیرم، حال بپرسم، به روشون لبخند بزنم.

عمو جونم؛ ممنون بازم. مرگت هم آثار خوب
داشت... آقاجونم خوب کردی اومدی این سر دنیا به
خوابم.... تکونم دادی، بیدارم کردی.