جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱

بندِ تنبان:

dynamic HTML وقتي ميره تو جلد static HTML چها كند ....
... خون به دل ماها كند

باشه .... تو هم برو


تو هم برو


 


تو هم نيا


 


ما هم موحب-بت يه جاي ديگه گدايي ميكنيم .....

ما زندگي ميكنيم .... ملت هم زندگي ميكنن

زنده گانيييي ..... موحب-بت *

ما بدرك ... ملتو درياب

---
فرهنگ كوچك هندي به فارسي:
موحب-بت :‌ محبت

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱


مگر زمين خدا فراخ نيست؟
مگر زمينه سفيد قشنگ نيست؟
مگر رو زمينه سفيد رفتن ويزا ميخواد؟
مگر عشقي نيست همه چي؟
مگر سرزمين ِ خودت نيست؟
مگر كنتور داري؟
پيره‌ زنو از تاكسي خالي ميترسوني؟

تربچه نقلي به زبان ساده:

در عرش a.k.a روضه رضوان


در فرش a.k.a بعد از هبوط


در برزخ a.k.a بعد از وفات


در واحد شماره ۷ a.k.a بعد از صراط



بر پدر گوووووگل صلوات
هوسي که فقط ۳۸ دقيقه طول کشيد ... بد نبودااااا
هوس!

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

پيمان ميگفت: همه فکر ميکنن هر کي رفت خارج، ميره هاليوود ...

ميدوني چرا تصوير درستي مردم تو ايران از زندگي خارج ندارن؟ بخش عمده ش بخاطر دروغگويي خودمونه وقتي برميگرديم ايران ... ميترسيم راستشو بگيم ... انگاری آدم بايد همش برنده بشه ... ميترسيم بگيم فلان کارو کردم نشد ... نتونستم ... فکر ميکنيم ازمون چيزی کم ميشه ...

بجای اينکه صاف و پوست کنده بگيم وضع خراب بود ... رفتارشون خوب نبود ... کار بدرد بخور نداشتيم ... ميگيم: دلمون تنگ شده بود ..... اونجا که همه چيش خوب بود ... چيزی کم و کسر نداشتيم ... ولي بسوزه اين دل که ما رو از هاليوود فرستاد گود زنبورک خونه ... باور نداری؟ برو وبلاگم رو بخون : vancity.blogspot.com ... نديدی چه جيگری کباب کردم؟ ... وگرنه در شهر به ما پيشنهاداتي شد ..... :)

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱

۱۳:۰۱ - ۰۳:۰۱ - ۰۴:۰۱ - ۱۹:۰۱

چهار بار اتفاقي تو اين ماه اينجوري شده ..... يعني چي؟ من كه خودم موندم ....
همشون هم يه جورايي به هم مربوطن

آدم تو كانادا محتلم بشه خيليه!
اه اين چه خوشرنگه! ... ولي رو زمينه سفيد

امروز خيلي حال كردم .... خيلي ....
ديشب تا ۱۲ پيش حميدرضا بودم ... تا برم دنبال احسان شد يك .... تا بخوابم شد دو و خورده‌اي ... صب به خودم گفتم بچه يه خورده به خود برس ... اين چه وضعشه؟ ... احسان ديرش شده بود، رسوندمش ... خودم برگشتم تو Hastings يه گُله جا هست همه چي چيني‌يه .... جايي كه خيلي دوست دارم مغازه ميوه و سبزي فروشي‌شونه ... رنگ‌و وارنگ ... از همه رنگ .... از همه بو ... اصلا رنگ زننده تو ميوه‌ها ديدي تا حالا؟ يا بوي زننده ... همه خوشرنگن و خوشبو ... منو ياد خيلي چيزاي خوب ميندازه ... ياد باغ زرند .. باغ شهرآباد .... باغ احمدجون ... ياد اون شبي كه تا صب گيلاس بار ميزديم تو لواسون كه بفرستيم خارج ... اصلا خود ميوه كه از خاك مي‌ياد ... معجونِ خاكه و آبه و خورشيد ... خلاصه .... يه دونه سيب خريدم سرخ و سفيد .... يه موز با عطر بچه‌ گي ....

خوشي خيلي دمِ دسته ... ارزون هم ميشه بچنگ اُورد ... واسه من ۶۱ سنت خرج ور داشت .... نكنه زيادي خرجش كني .... بهت نندازن‌ش! اولش خيلي آسون نبود راستش ... چشمه كه كور باشه ... آب نميجوشه خُب ... سر چشمه رو كه باز كني ... گِل هاشو كه بروبي ... چشمه جوشان ميشه خُب ....

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه وگدا شنيد

سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد

يا رب كجاست محرم رازى كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه گفت و چها شنيد


تازه الان داره دستم مياد:

طرفداري از جنگ قبيحه ... ولي وقتي بهت حمله شد و گوش بدهكاري نبود؛ در مقامِ دفاع حمايت از صلح جُبنه ....

رضا شمارهء يك دمت گرم .... جات همون جا خوبه كه هستي ... محكم واستا ...
ميگما .... اگر دامنه اتيش جنگ عراق به ايران كشيده بشه چي؟
ما ايروني‌هايي كه تو كشورهاي طرفدار جنگ زندگي ميكنيم ... شايد بعضي‌هامون تظاهرات ضدجنگ هم شركت كرديم چيكار ميكنيم؟ .....

صِرف بودن تو آمريكا يا كانادا ... يعني تقويت بنيه علمي، اقتصادي، فرهنگي ....... حداقل بازار مصرف اينجور كشورا .....

من چه ميكنم؟ .... حداقل كاري كه ازم مي‌ياد اينه كه برم تهران .... وقتي صداي آژير خطر بلند ميشه دست كيانارو بگيرم .... نيكتا رو بغل كنم .... واسه مادرم دلداري باشم ....عوضش يه عمر حسرت نميخورم بعدها اگه زنده موندم ... همين خودش خيليه ..... تازه اين حداقلشه .....

اين جواب من بود به دوستي كه پرسيد: اگه يه روز خسته و كوفته از سركار يا مدرسه اومدي خونه لم دادي پاي تلويزيون ... باخبر بشي اوني كه ميگي منتَظَره ظاهر شده .... چه ميكني؟ .... اون ميگفت فك نكنم بري به كمكش ....

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱

تو اين ديار وقت چه کمه ... بايد وبلاگتو اگه ميخواهي بنويسي نه از رو ذوق بلکه وظيفه سر پنجــدقه بتايپي که يکي فکر نکنه مردی ... نگن خودکشي کردی ... يا خودت فکر کني نيستي ....

آخ ..... نميدونم چرا دم صبح خواب اونجارو ديدم ... امروز همش هوس ديدن سر اون کوچه رو ميکنم ... اونجا حتي کوچه خودمون هم نبود .... کوچه بالايي بود ... ولي خاطرهءش ولم نميکنه ..

خدای من هرچي فکر کردم اسمش يادم نيومد ...حتي رو نقشه نبود .... بَده اسم جايي رو که دوست داری يادت بره .. يا کسي که دوست داری ... انگاری من از زندگي اون کوچه اومدم بيرون .... که اسمشو از يادم برده ..... خُب حقم داره .... اين همه واسم دلبری کرد؛ با اون همه آدم که تو دلش داشت ... آخرش که چي ... يه لقد در کونش زدم .... انداختمش اون ور ... بدون خداحافظي اومدم يه جايي که يادِ اسمش هم بهم نرسه ديگه ......

پنج-دقم تموم شده .... ولي به درک .. بازم مينوسم تا post ــش کنم کلي ديرم ميشه ... ولي واجبه که بگم .... من بد کردم ... هر کي هستم ... هر چي شدم ... اگه اينجا با يه دنيا اختلاف تو همه چي، دوسَم دارن ... راستشو ميگم يه خوردشم واسه خاطر توه ... با اون بانک صادرات سر نبشت ... که اولين حساب خودمو وا کردم .... با اون ساندويج اسلاميت که با بچه ها ميرفتيم .... با اون جوبِ نجيبِ کم عمقت که با خيال راحت تا در خونه اميرحسين دنده عقب ميرفتم ... با اون در خونه دوست مادرم که قابلمه های نذری رو ميبردم ... با اون نون لواشت که دوساعت ميخ مراسم پختش ميشدم ... دلم نميخواست نوبت نون بهم اصلا بهم برسه ..... من عوض شدم عزيزم.... نديده ميگم تو هم شدی .... ولي علاقمون نه ....

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱

درهای آسانسورو که ديدی خودشون ميرن کنار .. بعضي ساختمونها از اين جور درها دارن ... خودکار ... تا ميرسي‌ بهشون باز ميشن ...

يکي هست تو مدرسه ما که از طبقه همکف ساختمونِ AQ رو به حياط باز ميشه .... اين در يه جورايي‌ آدمو به شک ميندازه ...... باز نميشه - باز نميشه تا برسي‌ به دو سانتيمتريـش .... تا نوک انگشت پات به جلوی درگاهش نرسه انگار نه انگار کسي ميخواد از اين در رد شه .... امروز مثل شير ژيان سينه سپر کرده بودم داشتم ميرفتم تو دلِ اين در؛ ولي تو همون کمتر از کسر ثانيه فکرم رفت هزار جا ... نکنه باز نشه با دماغ برم تو شيشه ... نکنه خراب شده ... نکنه از بس آدم از اينجا رد ميشه دستيش کردن که هرکس ميخواد رد شه خودش بازش کنه ... باز تو همون کسر ثانيه ايمانم به خودکار بودنِ در و صحت و سلامت برگشت ... با اطمينان رفتم تو شيکمش ... فکر ميکردم همه الان دارن منو نيگا ميکنن که ببينين پسر شجاعو .... رفت تو در .... نوک دماغم مماس شده بود به شيشهء در و با سرعت ۱۵۰ سانتيمتر در ثانيه ميرفتم جلو که يه هو دره وا شد [چون باز شد .. کوچيك شد برام ... شد: دره] ... بادِ حرکتِ لنگه‌های در، موهام رو پريشون کرد .... نيم ثانيه هم نشد که خودمو توی حياط ديدم ... از AQ زده بودم بيرون ... از ساختمون رسيده بودم به فضای باز ... به اونجا که بوی بارون ميداد ....

من از «در» اينجوری رد مي‌شم ... بعضيا به اون دنيا به اندازه حياط بيرونِ AQ ايمان دارن .... بدون اينکه تأمل کنن ... بدون اينکه بذارن شک ايمانو به باد بده ... بدون ترس يا کم کردن سرعت با سر ميرن جلو ... همه ميگن: اِه ... الان ميخوری به ديوار .... نفله ميشي ... ولي خودشون ميدونن که نميشن .... در خودش به موقعش از جلوی نوک بيني‌ت ميره کنار ... از تو ساختمون پا ميذاری تو حياط ...

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

روزی که سوار قطار خاطره شدی تا به ديار دور بروی
باور نميکردم اين همه جان سختم ... طاقت دوری مي‌آورم
ميخواستم خودم را زير قطارت له کنم

آنروز که بدنت را دفن ميکردند ....
نميدانستم اين همه سنگ دلم ... و روز را بي تو هم مي‌توان شروع کرد
ميخواستم در کنارت برای هميشه بخوابم

اما امروز ميبينم ... يک چيز پر رنگتر از تو ولي از جنس خودِ تو هميشه با من بوده ...
تو زنده‌ای ... و من ... اگر يادت نکنم مرده ...
صادق هدايت صد ساله شد

مردم گرگ شدن؟ .... خُب که چي؟
دروغ حتي تا توی کمد اتاقخوابت هم اومده؟‌ .... خُب که چي؟
دنيا تيره و تاريکه؟‌... خُب که چي؟
جمهوری اسلامي رو کسي نمي‌خواد .... خُب که چي؟
کسي دوسِت نداره؟ ... خُب که چي؟

آقا شما سرطان داريد؟ .... خيلي ممنون آقای دکتر ... خُب حالا چي؟

چيکار بايد کرد؟ .... تو اين همه کتاب .. اين همه فيلم ... اين همه نک و نال ... اين همه وبلاگ يکي هم بياد بگه ... چيکار بايد کرد ...

واسه خوش بودن امروزت بايد ديروز وقت ميذاشتي .... نذاشتي؟ .... امروز بايد واسه فردات سرمايه‌گزاری کني ... حالشو نداری؟ فردات هم همين رنگيه پس ....

صبح که پا ميشي .... خوبه يه کسي‌ دم دستت باشه که ازش يه ريزه خجالت بکشي .... تو رودرواسي هم که شده اخم نکني ... بهش بخندي ... يا اينکه چشت باز بشه به کسي که خيلي ميخواهيش ... دلت نمي‌ياد با دلخوريات برنجونيش ... يا اينکه اول صبی ... اگه راه دوری بهش تلفن بزني .... يا نامه بدی ... يا ايميل بزني ... يا سرتو بکني بالا تو آسمون ... بهش سلام کني ... سلامتو جواب ميده ... من امتحان کردم.

بيايم صد سالگي سهراب را جشن بگيريم ...

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱

آن بار آخر که حرفي برای گفتن ديگر نداشتي ...
تك تك انگشتهايم گوش بودند و چشم ... تيزتر از هميشه
به اميد نفس گرمي ... قطره اشکي ... يا حتي گوشه چشمي
که اگر حرفي نيست اشارتي ما را بس است ....

انگشت بي‌نوا، کورمال بدنبال خطوط خنده بر چهره‌ات ميگشت
يادم نيست .... يا نقش خنده را نکشيده بودی آن بار ..
يا بسيار بدخط با لبانت نوشته بودي لبخند ...

کمي بالاتر رفت به اميد نبضي ... يا تبي ... يا شايد شبنم عرقي
اما به نيت تير خلاص، با خطي خوانا و قلمي درشت
گره در ابرو انداخته بودی تا انگشتانم اخمت را بخوانند ...

بي‌نوا انگشت ... از صدر به زير آمد دستي بر شانه‌ات کشيد
و در آستانه جدايي بر پوست مهتابيت چرخي زد و نوشت:
«تن تو، تنديس عشق من است .....
....... و عشق من با لبخند زيباتر»

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱


a message from vancouver:
all you need is LOVE

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

... زياد نمي شود روي اين آمار حساب كرد. خيلي ها هستند كه خودشان را معرفي نمي كنند و با اين عقيده كه آن ها در راه خدا كاري كرده اند توقع و چشمداشتي از بنياد ندارند ........................
آنها که به سر در طلب کعبه دويدند ... چون عاقبت الامر به مقصود رسيدند
از سنگ يکی خانه اعلای معظم ... اندر وسط وادی بی زرع بديدند
رفتند در آن خانه که بينند خدا را ... بسيار بجستند خدا را و نديدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکليف ... ناگاه خطابی هم از آن خانه شنيدند
کای خانه پرستان چه پرستيد گل و سنگ ... آن خانه پرستيد که پاکان طلبيدند

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱

همين الان از مدرسه رسيدم خونه ... سه و خورده‌ايي صبح ... اينو نوشتم که يادم نره چه روزايي رو گذروندم ... فايده اين همه علم بي عمل چيه آخه؟ .. پير شديم ... آدم نشديم هنوز ...

خـُب اينم از ۱۴ فوريه .... خوب بود؟

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۱

عيد که ميشه بهونه دستم مي‌ياد که به مسعود جون زنگ بزنم ... بگم کي ميشه دوباره ببينمت .... يه بار که ميری تو اطاق عمل منو ياد کن ...

زنگ بزنم به اصغر ... بگم همون که ميگفتي بيخود نگرد خبری نيست ... ميری پای درس آقا مجتبي منو ياد کن ...

زنگ بزنم به مجيد ... بگم ميری تو اتاق احمدجون منو ياد کن ...

زنگ بزنم به آقامهدی .... بگم اينبار که رفتي اذون بگي منو ياد کن ....

زنگ بزنم به سعيد و سامي ... بگم انگاری ۱۰۰۰ ساله نديدمتون ... رفتي بازار ... رسيدی به چارسو منو ياد کن ...

زنگ بزنم به رضا .... بگم تو حج نرفته هم حاجي بودی ... هر کاری که بکني قبوله ... آب که ميخوری منو ياد کن ...

زنگ بزنم به حميد ... بگم دلم واست خيلي تنگه ... مادرو که ميبوسي منو ياد کن ...

عيدتون مبارك
من از همينجا ... و از طرف دولت ايران به خانواده فضانورد اسراييلي و از طرف دولت آمريکا به خانواده فضانورد هندی و خانوادههای عراقي تسليت گفته .. بقای عمر بازماندگان را خواسـتار.. نـد ...
ايکاش ... حاجي را مدرك ميدادند ....

آنوقت دست پيدا کردن به نرخ «حاجي ردي» هر سال برای بازاريابهاي وسايل آرايشي و الکترونيکي دنيا ميشد حکم کيميا ...
ايکاش ... آمريکا يه کمي از اين جمعيت حجاج به هراس مي‌افتاد .... فقط يه کمي ... به اندازه يک جوان فلسطيني ...

آنوقت نميگفت: زود جمع کنيد برويد ... با عراق کار داريم ....
از مزدلفه که بگذری ... به وادی اجابت آرزوها ميرسي ...
نيت ميکني که خود را در رمي جمرات تيرباران کني ..

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

شور ِ تو امشب سراغم را گرفت ...
ديده ام را به حرمت سرخيش رهن کرد ....
و دلم را به بهانه گمشدنش با خود برد

دلم را دو دستی بغل کردی و چون دور ميشدی نهيب ميزدی:
.. خاك بر چشمي که فراغ نشسته باشدش
.. و لعن بر دلي که رهزن نبرده باشدش

.... ما عرفناك حق معرفتك
امشب عرفه است و جمعه ولنتاين ... تقويم هجری ۵ روز جلوتر است.

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

ميدوني کجاش خيلي سخته؟

اونجاييش که عروسك بزرگه ميخواد دست عروسك کوچيکه رو ول کنه، تنهايي بره رو اون صفحه بنفشه

آدمها را بگيرين دو بعدی ... عين آدمکي که از روی مقوا ميبری ... فقط طول باشن و عرض .. بدون حجم .... مثلا اينجوری:



اين آدما واسه خودشون زندگي ميکنن،‌ راه ميرن، مي‌شينن، بازی ميکنن ... همش هم روی يه صفحه خيلي بزرگتر به اسم دنيا ....

يه روزی يکي از اين آدما ميره و ميره تا ميرسه به يه صفحه مقوای ديگه [بهتره بنفش باشه ... فک کنم] که صفحه زندگي اون آدما رو قطع کرده .... اين آدمك دوبعدی قصه ما ميره تو اون يکي صفحه .... بقيه آدمها ميـبينن که رفيقـشون نصفـش رفت تو اون دنيای بنفش، نصفش مونده اينور روی صفحه مقوايي زندگي خودشون .... آدمك قصه ما يه قدم ديگه ور ميداره و از صفحه مقوايي زندگي بقيه ميره بيرون ... محو ميشه ... مختصاتش عوض ميشه ....
----
تمام حقوق مادی! و معنوی اثر بالا متعلق است به حميدرضا خان گل ِ بلبل
دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟

- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي‌ در عوض اون دختر بشه سوگليش؟
- خوبه بشي داماد سرخونه ... و هر روز مبل و ميز نهارخوري‌رو بکوبن تو سرت که بعلــه ... اين ما بوديم ... ؟

اگر از Greg و Sean و Zoran و Allen که سرکار ميشناسمشون بپرسي .... ميگن خيلي هم خوبه ..

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱


bala raftim mast bood ....
paeen omadim dough bood ...
gheseh ma dorough bood ....

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱

از دوستم گمشده‌ام پس از ۸ سال خبر آمد .... چه شيرين بود ... و اينکه همين بغل گوش خودم است .... خيلي حرف زديم ... ولي آنچه جانم را آتش زد اين بود:

ميگويند به روايتي استخوانهای قره العين در زير دفتر حوزه هنری مدفون است ... کسي که نميخواهم نام ببرم چندی پيش نوشته بود: برکت حوزه هنری به قره العين است .. چرا که او شهيده است ... همان کرد که هر منتظری با ظهور مهدی ميکند ... جانش را بر سر دلش داد ...

اين غزل منسوب به اوست:

گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را، نكته به نكته، مو به مو
از پي ديدنِ رخت، همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه، در به در، كوچه به كوچه، كو به كو
مي رود از فراق تو، خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله، يم به يم، چشمه بچشمه، جو به جو
مهرِ تو بر دلِ حزين، بافته بر قماش آن
رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو
در دلِ خويش «طاهره» گشت و نجست جز تو را
صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو

متن غزل را اينجا پيدا کردم ...

----
تکميل: از باغ حظيرالقدس تا حوزه هنری [همشهری ۲ مهر ‍۱۳۸۱]
يه جا تو مصاحبه آيت الله منتظری از اميرالمومنين نقل ميکنه:

ايهالناس لاتستوحشوا في طريق الهدي لقلة اهله. فان الناس قد اجتمعوا علي مائدة شبعها قصير وجوعها طويل.



فقط جهت امانتداری .... وگرنه همه ميدونيد از کجا...

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

سومندش ....

اول فوريه مصادف است با روز اول سال نوی چيني .... و شروع سال بـَبـَعي .... سال من



اونجور که طالع چيني من ميگه خيلي چيزا هستم منجمله «دقيقه نودی» .... من تا حالا ميگفتم اين حرفا خرافاته .... ولي اين زده تو خال ... انگار بايستی به باقي حرفاشم گوش بدم ... راستي کسي متولد خرگوش يا خوك سراغ نداره؟ ...

هنوز هم برام خيلي جالبه که سالهای چيني همون اسامي ما رو دارن [سال ۱۳۸۲ هم که بياد سال گوسفنده]... اين مطلب رو من شايد تا امروز به شونصدتا چيني گفتم .... برق تو چشاشون بهم ميگه:‌

hey bro ... we are on the same boat ...


اگه خواستين بيشتر از روزگارتون با خبر بشين جدول سالهای متقاطع رو از دست ندين ...

دومندش ....

اول فوريه مصادف است با اول فوريه .... اين رو ببين مي‌پسندی؟



بذار به حساب بستانکار روز اول فوريه .... خوشگله ... نه؟

اولندش ...

اول فوريه مصادف است با ۱۲ بهمن ..... تولدت مبارك عزيزم .... گرچه نه وبلاگ ميخوني نه اينترنت داری .... ولي‌ چه باك .... من که وبلاگ ميخونم .... اينترنت هم که دارم ... تو همه اين سالها روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ رو يادم نميره هيچ وقت ...

از راه دور مي‌بوسمت ...
صفرمندش ....

گرچه خيلي وقته در چين و ماچين و کشور گل و بلبل خودمون روز اول فوريه گذشته،‌ ولي خدا به بنده تنبلش رحم کرده گذاشتتش آخر زمين [‍‍‍غربي‌ترين جاي دنيا] که با حداکثر تخفيف و ديرکرد و آژان کشي به مناسبت‌های امروز بگه سـُك سـُك .....