یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

محمد جواد ظريف گفت آمريکا با اين کارش از يک جاني يک قهرمان ساخت ...

کاري به گذشته صدام ندارم ... در همين لحظه کدام خطر بزرگتري براي بشريت هستند؟‌ صدام يا بوش؟

صدام زورش به مردم مظلوم عراق ميرسد فقط .. آنروزها که بادش کرده بودند بيرون از مرز خودش در ايران و کويت هم تا آنجا که توانست جنايت کرد ... امروز اما صدام کم خطرتر است براي کل بشريت تا عربده کشي که ميخواهد يک به يک تمام جهان را نجات دهد ...

معادله پيچيده‌ ايست ... اگر صدام کشته شود و جنگ بدون خسارات جاني و مالي بيشتر زود خاتمه پيدا کند ... آنوقت صدام بعدي کيست؟ ... آيا سربازان آمريکايي پس از فتح عراق به مرخصي ميروند؟ ... چه کسي و با چه معياري تروريست و جنايتکار تعيين ميکند؟ .... چکار بايد نکرد تا تروريست نبود؟ ... آيا کسي شارون را کانديد ميکند؟
مادر دوستم دوباره آمده ديدنش ... هنديست و مسيحي .... دوستم لامذهب است و پدرش هندوست ... يادم مي‌آيد يک بار خيلي جا خورد وقتي گفتم من خانه تو که به چيزي اعتقاد نداري نمي‌آيم ... هم از اينکه رک بودم و توي ذوقش زدم و هم اينکه دوستيمان را فراي اينها ميدانست .... گفت مادر ميخواهد که بيايي .... مادرش از حرف بين ما خبري نداشت ... خودش پرسان پرسان رفته بود از محله ايراني برايم خريد کرده بود ....

حالا پس از يک سال برگشته است .... زنگ زدم: "مادر ميخواهم بيايم ببينمت" ..... گفت نه امروز روز خوبي نيست .... چيزي در خانه نداريم که بدرد تو بخورد .. فردا بيا ... گفتم من براي ديدن تو مي‌آيم ... گفت دوست دارد بيشتر بمانم ... سر شام ميشود مفصل تک و تعريف کرد ...

Cross


هديه‌اي برايش خريده‌ام ... يک صليب ... با گلهايي به همه رنگ ... و رنگهايي درخشان .... گفت من پيرم ... گفتم همه ما به رنگ در زندگي نياز داريم ... گفت راست ميگويي ....

دوستم پرسيد چرا صليب خريدي؟ مگر به داستان مسيح مصلوب معتقدي؟ ... گفتم اين صليب نشانه عشق است در ميان مسيحيان ... يک پرچم است ... هزاري به داس و چکش چين کمونيست اعتقاد هم که نداشته باشي چون براي آنها قداست دارد، براي تو هم احترامش واجب مي‌شود ...... من که قصد مهاجه با مادرم ندارم ... نميخواهم عوضش کنم ... داستان حضرت مسيح ع را طور ديگري هم ميشود خواند ... اين وسط مهم روح اين صليب است نه داستان آن ... اگر به جاي صليب، يک تصوير يک خرس يا خرگوش را مي آوردم .... آيا باز هم اين عشق متجلي ميشد؟ ....
ديدي وقتي که ميخواهي بري سفر .... مخصوصا سفر طولاني ... چقدر چيز ميريزي دور ... چيزهايي که بهشون دل بسته بودي ... مي‌موني کدوم رو بريزي دور کدوم رو نيگر داري ....

ديدي وقتي صندوق ايميلت پر ميشه ميگردي تو نامه ها بعضيشون را پاک کني ... مي‌موني کدوم رو پاک کني کدوم رو نيگر داري ....


اين جور موقع ها ياد مردنم مي‌يوفتم .... و ياد چيزهايي که بهم بسته شدن ... امروز واسه نهار پيش حميدرضا بودم [آش ترشش خيلي خوشمزس] ... موقع نماز دستبندم رو در اوردم ... گردنبدم رو .... عينکم رو .... دوربينم رو .... تلفن دستيم رو ... کيف پولم رو .... همه رو ريختم رو تخت ... شد يه کپه چيز که بسته شدن به من ... منو شکل خودشون کردن ... شکل عروسک ...


هر کي شکلک درآره .... شکل عروسک درآره .... يک ... دو ... سه
علي تو: تو چرا هيچي از جنگ نمي نويسي اين چند روزه؟ .... انگار نه انگار که آدمي ...

علي من: اين همه حرف تمام دنيا زدن .... چي شد؟

علي تو: خب باشه .... باز هم بايد گفت ...

علي من: داشتم فکر ميکردم مردم ايران چه مظلوم بودن تو جنگ ... تازه يه عده ميگفتن نوش جونتون .... يه عده هم ميگفتن ايران دست نشونده آمريکاس ... داشتم فکر ميکردم که اين همه فشار فراموش شد ... الان يه فيلم خبري از جنگ ايران و عراق ببيني بيشتر تأثير ميذاره يا يه فيلم داستاني راجع به جنگ؟ اين اتفاقات با همه بزرگيشون ميان و ميرن ... ولي اگر کار از سرچشمه درست ميشد ... اصلا جنگي نميشد ...

علي تو: تا حرص هست، جنگ هم هست .... نميشه بهار که اومد يادش نکرد ... محرم و ماه رمضون که ميشه حرفي نزد .... نميشه بي رگ بود ... نميشه جنگ بشه تو هيچي نگي ....

علي من: استاد اقتصاد روز ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۱ اومد سر کلاس ... از هشت و نيم تا ساعت ده درسشو داد ... ساعت ده گفت بچه ها يه لحظه بيايد به ياد اونها که زجر ديدن سکوت کنيم ... اون يک دقيقه نبود ... خيلي طول کشيد ... رفتم تو خلسه .... اونهم بخاطر روح دعوت کنندش بود ... و نيت دلش .... نميدونم چقدر طول کشيد که صداش بلند شد: متأسفانه بايد برگرديم به دنياي خودمون .... ولي ... من نميخوام برگردم به اون دنيا ... کاري به کارش ندارم

علي تو: تو کار خودتو بکن ... من هم حرف خودم رو ميزنم ... دوست داري کوچ کنم برم يه جاي ديگه جدا واسه خودم بنويسم؟

علي من: نه .... از جدايي بدم مي‌ياد .... حرفتو همين جا بزن ...

علي تو: پس اول تو برو بالاي منبر ....

اينطور شد که علي من اول شروع کرد .....

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲

همه نگران بيماري SARS هستند ... ولي بيماريهاي ديگر كه خطرناكترند فراموش ميشوند ... SARS خطرناكترست يا بي عدالتي؟ SARS كشنده‌تر است يا بي رگي؟ يا بي كسي؟

ديشب حرف از كسي افتاد كه همه ميشناسيم .... گفتم آدم خوبيست به فلان دليل و بهمان برهان ... دوستي در جواب گفت كه تو بي‌خبري ... و تعريف كرد كه فلان سال گره كوري در كارِ پدرِ كارخانه دارش افتاده بود و به هر در كه ميزدند نمي‌شد ... تا آخر با تراشيدن واسطه، همين آقاي مُعَرف حضور همگي سفارش كارشان را كرد و پرونده از خنسي در آمد .... پرسيدم رشوه داديد؟ ... گفت نه .... گفتم پدرت خوشحال شد؟ .... گفت كم نه ... اگر فلاني كارش را درست نميكرد چه ضربه‌اي كه نميخورد ....

رفتم توي فكر ... تف به اين دنيا ... حتي كسي كه از كنار تو به ناحق منتفع شده وقتي آبها از آسياب افتاد لعن و نفرينت ميكند كه چرا حق و ناحق كرده اي ... تازه اين آقا چيزي هم نگرفته بود و اين دوست كه بد ِ ايشان را امروز ميگويد آن روز كلي گشايش در زندگيشان شده و به طبع بايد سپاسگزار باشد .... پس چرا؟ براي كي؟ براي چه؟ .... بار بعدي كه كسي از تو تقاضاي ناروايي كرد .. با روي باز بگو بخاطر خودت هم كه شده معذوري...

عدالت خواهي در نهاد همه ماست ....
از بس حرف نگفته دارم نميدانم كدام را بگويم ... متعجبم ... گاهي ميخوانم كه حرف براي گفتن نداريم ... جانم پر ميكشد كه بنويسم و مينويسم ولي از هر صد فكر يكي را ميشود نوشت ... و از هر ده، فقط يكي آن قابل بيان براي عمومست اينجا .. نه الزاما بهترين آنها كه گفتني‌ترينشان ... گفتني؟ ... تا گوينده كه باشد ...

بعضي چيزها را نمي‌نويسم چون:
- چيزهايي هست كه گفتن چون مََني فقط خرابش ميكند ...
- گاهي به درك چيز جديدي ميرسم و مثل بچه‌ اي كه آب نبات گيرش آمده؛ ميخواهم مزه مزه اش كنم ... نميخواهم با جويدن و قورت دادن لذتش را زايل كنم ...
- چيزهايي هست كه حيا ميكنم بنويسم ...
- چيزهايي هست كه نوشته ام ... خيلي هم زيبا شده اند ... ولي وقتي دوباره ميخوانمش حس ميكنم با دلم خيلي همسو نيست انگار
- چيزهايي هست كه ميترسم بنويسم ...

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

۱۴ سال پيش .... به واسطه منصبي كه داشتم ميتوانستم در اموال بسياري تصرف كنم ... ولي به سادگي از آن گذشتم ... فقط يكي از آنها ميتوانست زندگي امروز مرا دگرگون كند ... همان موقع مسير خانه تا محل كار را با اتوبوس و ميني‌بوس ميرفتم و از پدرم كمك خرجي ميگرفتم ... الان كه به آن روزها نگاه ميكنم، از ته دل خوشحالم و سربلند ...

من خودم را دوست دارم ...
ساعت از ۳ گذشته است ... تازه اين موقع برگشته‌ام مدرسه ...
ميخواهم به پر رويي و پشتكار خودم جايزه بدهم ....
مديحه اي براي خودم ....

____________________

من خودم را دوست دارم ...

گرچه موهايم دارد مي‌ريزد ... كچل شده ام ... ولي من خودم را دوست دارم
شكم درآورده ام ... خيلي چاق شده ام ... ولي من خودم را دوست دارم
قيافه اي ندارم ... بي ريختم... ولي من خودم را دوست دارم
كم حواس شده ام ... گاهي كودنم ... ولي من خودم را دوست دارم
قد بلندي ندارم ... كوتاهم ... ولي من خودم را دوست دارم
پيرتر شده ام ... ولي باز هم من خودم را دوست دارم ....

همهء اينها را مي‌دانم .... ولي .. اينها من نيستم ....
من كچل نيست .... من شكم گنده نيست ... من بد گل نيست ... كم حواس نيست ... قد كوتاه نيست .. پير نيست ... من زيباست ... رعناست ... من هنوز دوست دارد ... دوستش دارند ... من آني است كه از آن به نيست ... من در سفر است ... از غير خود به خود ... راه نزديك است ..... آن سيمرغ منم ... به خود كه رسيدم ... آن سي مرغ منم ....

مهم نيست چند سال زندگي كرده‌ام و چند سال ديگر زنده‌ام .... مهم اين است كه چه بدست آورده‌ام .... من ميتوانم هر جاي دنيا كه باشم دوستان جاني پيدا كنم ... ميتوانم خوش باشم ... بعد از اين همه بالا و پايين شدنها هنوز خوشبين باشم ... توان و نيرو به ديگران بدهم .. دوست داشته شوم ... دل تنگم شوند ... جايم خالي باشد ... جايم خيلي خالي باشد .. من ميتوانم دلگرمي باشم .... حوصله شنيدن حرفهايي را دارم كه ديگران كمتر دارند ... راه حل نميدهم،‌ با هم به راه حل مي‌رسيم ... دل تنگ مي‌شوم ... قلبم سنگي نيست ... اشك مي‌ريزم ... غصه خودم را ميخورم كه مبادا حيلتم و زورم بر عجزم غلبه كند ... من ميدانم كه بي زورم ... من ميدانم كه بي حيلتم .... من خودم را دوست دارم ....

____________________

راستش خيلي وقت پيش اين را خوانده بودم ... از همان موقع ميخواستم جوابي بدهم ....
يك تير و چند نشان است ... نيست؟

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲



چشمان نگرانش را ببين ...

اين است ثمره آن همه تاريخ؟ آن همه سابقه؟ اين است تمدن؟ پيشکش به کودک قرن بيست و يکم؟ .... تا دلت بخواهد کتابها پر است از حرفهاي قشنگ ... ولي چشمهاي قشنگ اين يکي پر است از تشويش ....

مشکل، فقط صدام يا اين جنگ نيست ... آخرش يکي مي‌برد و يکي مي‌بازد .... ولي اين دنيا به کجا دارد مي‌رود؟ .....

آن همه نقاشي ... فيلم ... موسيقي ... رمان ... شعر .... حرف ... فلسفه بافي ... اين همه کلنجار با فرهنگهاي ديگر [که تو نمي‌فهمي] ... آن همه جدل و آخرش اين است هديه نامبارکشان؟ ....

جنگ که هزار سال پيش هم بلد بوديم ....

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۲

۱۳۸۲/۱/۱

روز اول عيد اين تاريخ رو يه جايي بايس مينوشتم .... بچه تر که بودم روي تنه درخت .... روي ديوار ... پشت طاقچه ... بالاي در ورودي خونه ... تو دفترم ... يا حالا اينجا ....

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

تبريک سال نويي:

..... بچه که بوديم کلي کارت پستال ميخريديم ... بعد واسه هر کي که مي‌شناختيم يکي مي‌داديم، اولش هم اينجوري شروع مي‌شد: ... اين عيد سعيد باستاني ...

.... همون جمله که صد سال پيش روي کارت پستالهاي دو تومني مي‌نوشتيم رو بهت تقديم ميکنم ...

--
با تلخيص
هر کاري کنيم .... از عيد و سال نو که بگذريم .. و هي دل بفرستيم ديار ميانهء خاور ... اين بهار را چه کار کنيم که با چشمهاي خيس و ... صورت مهتابي و ... بوي خوش و ... گيسوان کمند و ... قد کشيده و ... دل مهربان و ... گونه هاي سرخ و .... لبهاي براق و .... مژگان سيه و ..... ابروي کمان و ..... سينه فراخ و .... پيشاني بلند .... دم اذان صبح [به وقت ايران] از راه رسيده است .... مهمان است ... آنهم مهمان به اين عزيزي که يک سال منتظرش بوديم ... خودش از من و تو دلش بيشتر خون است ... چشمانش را نمي‌بيني چه سرخند و صورت گلش را نمي‌بيني چه خيس است ... بهارم ... گلم ... جانم .. تو تبلور عشق خدايي ..... با دل من اين نکن ... به خانه ات خوش آمدي ....

بهارمن .... قلب تو مزار من است و جانم فديهء‌ خوشرويي تو ....

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱




American army tank crews pray during a sandstorm
in Kuwait before moving to a forward position.
بايد اين عيد را تبريک هم گفت؟ ... تا حالا ميگفتيم عاشوراست ... کلاسمان مي‌آيد پائين .. حالا چکار کنيم؟ ... بگوييم عيد مبارک و صد سال به اين سالها؟ گرچه سيب زميني خوشمزه است ولي رگ هم خوب چيزيست ...

دوستان ببخشايند ... کارتهاي تبريکي که دادم پس بفرستيد ...
امروز ساعت ۵ به وقت ونکوور قرار است به عراق حمله کنند ....

اينجا سلن ديون دارد از عشق و محبت ميخواند .... همه منتظر اخبار هستند ...

فردا ساعت ۵ تحويل سال است ... همه براي هم آرزوهاي خوب ميکنند ... همه از عشق ميگويند ... صفا و مهرباني ...

اين حرفها حرف است و جايش هم فرداست ... همان موقع که توپ سال تحويل را در ميکنند .... همان موقع خوب است که آرزوهاي نيم ثانيه اي بکنيم براي تمام دنيا...

آخرش .... امروز ساعت ۵ تحويل سال است يا فردا ساعت ۵؟ .... امروز توپ در ميکنند يا فردا؟

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱

در روايت است چون روز محشر شود بني آدم به هزار توجيه آراسته گردند ... گروهي گويند چون در ونكوور كانادا مقيم بوديم از ما تقويِ پرهيزي دريغ كردي ... در جايي زندگي ميكرديم كه سفره گناهش به گستردگي زمينش بود .... گروهي ديگر عذر به درگاهش آورند كه تو خود بر و رويي عنايت كرده بودي ... هواخواهان امان نميدادند تا به تو پردازيم ..... ربِ رحيم انسانهاي خوش صورت‌‌تر و مسلط بر نفس خويش را حاضر كند كه در همان زمين و همان دوره ميزيسته اند ...

... و من ميدانم يكي از آنها تويي ... خوش صورت و خوش صيرت ....

آنروز كه با يك وسوسهء بچه‌گانه دنبال اسمت گشتم و پس سالها همين دور و برها پيدايت كردم، نميدانستم كه خدا برايم چه وسايل كه نچيده و چه مهماني كه نياراسته است ...

هزار حرف در سينه دارم ... و هزار بغض فرو خورده در گلو كه براي خود نگهش ميدارم .... مدتي روزه حرف ميگيرم اينجا ...

ميدانم كه نميداني .... و ميداني كه بر سر قولم هستم .... ايكاش قسمم نداده بودي .. دلم پر ميكشد تا آنچه درچنته داري نشر يابد ولي نخواسته اي .... سمعا وطاعتا .... اين مكالمه يك طرفه است و من به همين خوشم .... طاقت جوابت را ندارم كه دلم كوچك است و جا براي متكلم مع الغير نيست ....

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

تو سنگ سيه بوسي من چشم سياهي را
چون نیک بينديشي مقصود يكي باشد

..... كافر

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

تا نَفَس، نَفَس كه باشد؟

حرفِ برآمده از دل جانت را مرتعش مي‌كند ..... اينچنين حرفي از فكر سرچشمه نميگيرد كه اگر بود با فكر سنجيده ميشد و درگذر روزگار بي‌فروغ ...

مثال‌هاي دم دستي اش را نگاه كنيد ... شعر مولوي روح را تكان ميدهد ... جان را آشفته ميكند ... بدن را به رعشه مي‌اندازد و غم را ميزدايد ... اينجا بحث اوزان شعري يا حتي معنا نيست ... شعر مولوي يا در مقام بالاتر قرآن هدايتش تكويني است .... شفاييست كه حاجت به ديدن زخم ندارد ... حكيميست كه زخم دل را مانند زخم دست ميبيند و شفا ميدهد ....

عرفان و نجات امام حسين ع نيز از همين جنس است .... بسيارند كشتي‌هاي نجات اما "سفن الحسين اسرع" و بسيارند بابهاي هدايت اما "باب الحسين اوسع" .... آتشي است كه به هفتاد ويك جان شفيفته زد ... روح حُر را مرتعش ساخت ... چشمه‌ايست كه تا قيامت دلها را از عشق و شناخت سيراب ميكند ...

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند ... آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند ... اين هدايت نياز به مشاقي ندارد ... نياز به در معرض بودن دارد و بي غش بودن ... آن ميكند كه سالها درس و منبر و خطابه از پسش بر نمي آيند ... اين ميشود كه هزاران سال از پس قرون چون خورشيد به دلها مي‌تابد ... نور ميدهد و صفا مي‌بخشد ...

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱






خدا با كيست؟
جمعه آخر سال ... ابن بابويه ... بهشت زهرا ... قطعه بيست ... قطعه صدوچند ....

تاسوعا .... سهراب ... هنزك ... لواسان ....

عاشورا ... مسجد شارعي ... حسينيه زنجانيهاي مقيم مركز ....
عاشورا ... بازار .... چهارسو .... حسينيه كارگران كفاش ... طريقت ...

عاشورا ... جمعه آخر سال ... هفت سين ....

سيّدُ سجادُ سر

سياه ُ سبزُ سرخُ سفيد

سقا و سنگُ سردار

سالارُ سخاوتُ سكينه

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

ديشب كه زنگ زدم خونه ... دل مادر خيلي تنگ بود ... خيلي ... هيچي نگفت .... هيچي ... حتي صداي نفسش هم نمي يومد .... گفتم نكنه خط قطعه ... ديدم آره انگار داره خطم قطع ميشه كه اينهمه دورم و اينهمه مادر پريشون ...

تو دلم گفتم: ..... كوه به كوه رسيد .. من به تو نه
بُز بوي علف را بهتر از بوي پول مي‌شناسد ...
... و تو بوي پول را آسان‌تر از بوي سوختن يك شهر ميشنوي
..... و من مانده ام كه تو چرا حتي اندازه آن بُز نميفهمي
به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي:

می دانستم
حسين بی زينب را
کسی باور نمی کند
...
گفته ای که بمانم
می مانم اما
پاره های تنم را
با تو می فرستم
وين جان بی کالبد را
به دوش می کشم.
به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي:

دوست داشتم اسير بودم من
ار به پايم غُلي ز مهرت بود

توبه کردم که سِر نگويم فاش
چون شکستم سرم به خاكت بود

تفت دادی دلم ز بيمهری خويش
اين چه کاريست دل که مالت بود

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱

من هنوز "كيمياگر" را نخوانده‌ام .... باور كن .... علم من لدني است ....
... من اينجا چکار ميکنم؟‌ .... راستش خودم هم نميدانم ... شايد جواب ساده‌اش اين باشد که دارم زندگي ميکنم ... يا اينکه ميروم مدرسه و ميروم سرکار و به دوستان سر ميزنم و وبلاگ ميخوانم و از همين کارها که همه ميکنند ولي آيا اينها زندگي است؟ نمي دانم ... يا اينکه جواب سئوالت است باز هم نميدانم ....



The cheetah is adapted in almost every way to maximize speed.

From non-retractable claws and special pads to increase traction, to light bones and a tail designed to act as a rudder in tight turns, the cheetah's spring-like movements propel it at speeds of up to 114 kilometres (71 miles) per hour.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱









مهم نيست اهل کجايي و به چه زباني سخن ميگويي .... حتي مهم نيست اهل کدام دورهء تاريخي هستي ... مهم اينست که فقط به يک زبان ميتوان خنديد ... و به يک لهجه ميتوان دوست داشت ...

مال هر کجا که باشي عشق را در چشمان زني جستجو ميکني که مادر است يا خواهر ... دختر است يا همسر .... چرخي بزن ... دنيا را بگرد .... هر جا سخن از عشق است و دلدادگي، مظهرش زنيست با چشمهايي به زلالي آب و پاکي دشت ... زنيست به زيبايي خود عشق .... همان که مهرش مادر را بت کرد ... و دل را قرباني ...

اين روز بر همه مردان و زنان خوشبختي مبارک که متنعمند به سايهء مادري يا دست نوازش ِ همسري يا نگاه آرام ِ خواهری ... يا چشمهء مهر دختری ....

قدر بدانيم .....

---
عکسها از موزه متروپليتن