جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱
گفتم خبر خوب ... خبر سلامتي .... ياد خوشترين خبری که دستم رسيد افتادم:
عباس پدافند هوايي جزيره خارك بود و شب و روز عراق خارك رو ميزد .... نه تلفن بود نه فکس ... نامه هم دير ميرسيد ..... واسه اولين و آخرين بار [تا الان] تلگراف زدم:
«مرا از سلامتي خود باخبر کن»
.... يادم نميره پياده تا پستخونه که ميرفتم چقدر تو ذهنم لغات رو پس و پيش کردم که کمترين تعداد دربياد.... اصلا تصوری از هزينه ارسال تلگراف نداشتم ... فقط براساس قصههايي که شنيده بودم فکر ميکردم اگر طولاني بشه مسخرس و سنتشکني کردم ....
وقتي جواب تلگراف از عباس رسيد در خونه، انگار که دنيا رو بهم دادن .... عباس در جواب تلگراف يک-جملهای من، ۸-۷ خط «سنتشکني» کرده بود .... از توی اون کلمات يه چيز هست که بعد اين همه سال مثل خورشيد ميدرخشه و به وجودم گرما ميده:
«... دوستان خوبي مثل تو .... »
.... مادرم ميگفت هفته پيش زنگ زده احوالتو پرسيده ... گفته: «حاج خانم من هم پسرتم» ... عباس جون من هم ميگم: «... دوستان خوبي مثل تو .... »
عباس پدافند هوايي جزيره خارك بود و شب و روز عراق خارك رو ميزد .... نه تلفن بود نه فکس ... نامه هم دير ميرسيد ..... واسه اولين و آخرين بار [تا الان] تلگراف زدم:
«مرا از سلامتي خود باخبر کن»
.... يادم نميره پياده تا پستخونه که ميرفتم چقدر تو ذهنم لغات رو پس و پيش کردم که کمترين تعداد دربياد.... اصلا تصوری از هزينه ارسال تلگراف نداشتم ... فقط براساس قصههايي که شنيده بودم فکر ميکردم اگر طولاني بشه مسخرس و سنتشکني کردم ....
وقتي جواب تلگراف از عباس رسيد در خونه، انگار که دنيا رو بهم دادن .... عباس در جواب تلگراف يک-جملهای من، ۸-۷ خط «سنتشکني» کرده بود .... از توی اون کلمات يه چيز هست که بعد اين همه سال مثل خورشيد ميدرخشه و به وجودم گرما ميده:
«... دوستان خوبي مثل تو .... »
.... مادرم ميگفت هفته پيش زنگ زده احوالتو پرسيده ... گفته: «حاج خانم من هم پسرتم» ... عباس جون من هم ميگم: «... دوستان خوبي مثل تو .... »
بلاخره بعد از سه روز (توجه کردی؟ ســــــــــــــــــــــــــــــــــه روز!!!!) که اينترنتمون قطع بود ياد اينترنت تلفنی مدرسمون افتادم ... عين کسي که تو بيابون به آب رسيده ... يا کسي که از دوستش خبر سلامتي و خوشي گرفته ... آخي اين اينترنت تلفني هم خيلي مزه ميدهها .... هي نميری چرت و پرت بخوني ... يه جورايي به زمان حساس ميشي و اينکه دقايق چقدر ارزش دارن ... آدم توجه ميکنه و کاراتر ميشه ... نميشه؟؟ ...
به دوستاني که اينجا اينترنت سريع دارن توصيه مؤکد ميکنم چند شب «روزه» اينترنت کمسرعت بگيرن .... خير ميبيـنيدها ..
به دوستاني که اينجا اينترنت سريع دارن توصيه مؤکد ميکنم چند شب «روزه» اينترنت کمسرعت بگيرن .... خير ميبيـنيدها ..
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱
پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۱
سهشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱
جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱
راستي چرا راديو و تلويزيون اصفهان يا شهرهای ديگه زور ميزنن حتما فارسيرو با لهجه تهروني بيان کنن .. چرا نبايد برنامه با لهجه خودشون باشه؟ ... شايد نميخوان بازار برنامههای کمدی [بعضيهاشون دلقك بازی] با لهجه اصفهونيرو خراب کنن ... درسته زبان رسمي فارسيه، ولي جايي ننوشته لهجه رسمي هم داريم ... داريم؟
نه اينکه چيز جديدی کشف کردمها ... خيلي وقته همه اينا رو ميشناسن ... مثل هر چيز ديگه تو اين صفحه، برنامه شبکه تهران [پخش از اصفهان ... بامزهس نه؟] امشب جزيي از زندگيم بود که نوشتمش ...
يه جورائي همون بالايي بهتر انگار از اين يکي [که صفحه رسمي پخش شبکه پنجمه] کار ميکنه ...
دم اصفوونيها و پری جون گرم ....
يه جورائي همون بالايي بهتر انگار از اين يکي [که صفحه رسمي پخش شبکه پنجمه] کار ميکنه ...
دم اصفوونيها و پری جون گرم ....
پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱
چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱
ای بابا .... نميذارين شما ملت، ما راحت زندگي کنيم ... نه وحيدخان اين چي بود گذاشتی تو وبلاگت [۱۳ ژانويه] منو از سينمای شب سهشنبم اينداختي ... نه درسته آخه؟ تو تفاوت قيمت بليط رو ميدی؟
عکسهاي جهانشاه جاويد ... عنوانش رو بهتر نبود ميذاشت: تغييرات يک نفر(بخوانيد يک نسل) در ۲۰ سال ؟
عکسهاي جهانشاه جاويد ... عنوانش رو بهتر نبود ميذاشت: تغييرات يک نفر(بخوانيد يک نسل) در ۲۰ سال ؟
سهشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱
برای دوستي تلفني اين جوک را تعريف ميکردم:
به غضنفر ميگن بچهات مرد ... خودشو از بالای ساختمون پرت ميکنه پايين ...همينجور كه داشته ميافتاده، يـهو به خودش ميگه: من که بچه ندارم ... چند طبقه پائين تر ميگه: من که زن ندارم ... نزديک زمين بود که يادش ميیوفته: اِاِااه.. من که غضنفر نيستم ...
اين دوست به نکته جالبي اشاره کرد: توی زندگي گاهي ما هم يادمون ميره که غضنفر نيستيم ... خودمون رو از اون بالا لازم نيست پرت کنيم ...
به غضنفر ميگن بچهات مرد ... خودشو از بالای ساختمون پرت ميکنه پايين ...همينجور كه داشته ميافتاده، يـهو به خودش ميگه: من که بچه ندارم ... چند طبقه پائين تر ميگه: من که زن ندارم ... نزديک زمين بود که يادش ميیوفته: اِاِااه.. من که غضنفر نيستم ...
اين دوست به نکته جالبي اشاره کرد: توی زندگي گاهي ما هم يادمون ميره که غضنفر نيستيم ... خودمون رو از اون بالا لازم نيست پرت کنيم ...
دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱
کمتر از مرگ ميترسم .... کمتر از قديم ... خب انصاف داشته باشيم با مرگ روبرو زياد شدهام ... بيشتر از عمرم ... به واسطه سن بالای اقوام و سن کم دوستان ... مخصوصا اگر توی کشورت جنگ هم بشود و تو فکر بيرون از ايران هم نباشي و دوست و رفيق هم زياد داشته باشي و دوستانت هم بين ۱۸ تا ۲۵ باشند ... اونوقته که خوب بلدی کرايههای بهشتزهرا از ميدون راه آهن از اول آفتاب روز جمعه کار ميکنن ... ميدوني بيموقع که بری تا کشتارگاه بيشتر نميشه رفت بدون ماشين ... اونوقته شب عيد که ميشه يه عالمه سبزه برای اين و اون تهيه ميکني .... سر خاک قوم و خويشان رو ميبيني ...دوستان رو زيارت ميکني ... رفيق فابريك شديم با هم ديگه
دوشب پيش خواب ِ خواب ۳۰ کيلومتر رو رانندگي کردم ... البته ساعت ۳ صبح کسي نبود جز خودم ... خطری برای کسي نبودم جز خودم ... هر بار که چشم باز ميکردم ميگفتم بزن کنار بخواب .... ولي باز ادامه ميدادم ... درست مثل کسي که ميداند سيگار مرگ تدريجيست و دودش هديه نامبارکيست برای اطرافيان ... ولي باز ادامه ميدهد ... همانطور که لذت نئشگي را به خطر مرگ ميخرند .. من هم شيريني خواب را با مرگ که از قضا هم-جنسـند مبادله ميکردم ...
اينجور مواقع علم به مطلب اصلا مهم نيست يا اينکه چه چيزی خطر است و چه چيزی خير است يا شر ... اگر اين چنين بود مدرسه ميشد نقطه پايان خطرات ... نقطه پايان دلمردگي ... نقطه شروع شور .... مهم بصيرت است ... مهم دل است ... مهم ديدهء دل است ... کاش ميشد اينها را ياد گرفت .... ۲ تا درس گرفت و بصير شد ... دلداده شد ...
دوشب پيش خواب ِ خواب ۳۰ کيلومتر رو رانندگي کردم ... البته ساعت ۳ صبح کسي نبود جز خودم ... خطری برای کسي نبودم جز خودم ... هر بار که چشم باز ميکردم ميگفتم بزن کنار بخواب .... ولي باز ادامه ميدادم ... درست مثل کسي که ميداند سيگار مرگ تدريجيست و دودش هديه نامبارکيست برای اطرافيان ... ولي باز ادامه ميدهد ... همانطور که لذت نئشگي را به خطر مرگ ميخرند .. من هم شيريني خواب را با مرگ که از قضا هم-جنسـند مبادله ميکردم ...
اينجور مواقع علم به مطلب اصلا مهم نيست يا اينکه چه چيزی خطر است و چه چيزی خير است يا شر ... اگر اين چنين بود مدرسه ميشد نقطه پايان خطرات ... نقطه پايان دلمردگي ... نقطه شروع شور .... مهم بصيرت است ... مهم دل است ... مهم ديدهء دل است ... کاش ميشد اينها را ياد گرفت .... ۲ تا درس گرفت و بصير شد ... دلداده شد ...
یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱
پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۱
تساهل يا بيغيرتي؟
اونهايي که منو ميشناسن ميدونن من هر گوشتي نميخورم ... ديشب دوستم خـِرَمو کشيد بزور برد خونه يه زوج جون که تازه اومدن اينجا ... مهمون بازی ... خيلي خوشحال شدن ... مخصوصا که اولش افسردگي اساسي ميياد سراغ آدم ... دوستم گفت تو برنج بخور خُب .... رفتيم سر ميز شام ... لازانيا بود با گوشت .... مثل تار و پود با هم مخلوط شده بودن .... خانم خونه اونقدر ناز بود و کم سن و سال و خجالتي ... با کلي عشق و علاقه هم ميزو چيده بود ... نتونستم چيزی بگم ... چيز ديگهای هم نبود که بخورم .... اگه طرف ايراني نبود يا اينکه يه خورده سندارتر و سرد و گرم چشيدهتر حتما بهش ميگفتم ... ولی نه به اين نميتونم بگم ... اون هم تو اين اوضاع طوفاني روحش ... از در خونه که اومديم بيرون دوستم زد رو دوشم گفت: دمت گرم .... خدايا ... دمم گرم؟
اونهايي که منو ميشناسن ميدونن من هر گوشتي نميخورم ... ديشب دوستم خـِرَمو کشيد بزور برد خونه يه زوج جون که تازه اومدن اينجا ... مهمون بازی ... خيلي خوشحال شدن ... مخصوصا که اولش افسردگي اساسي ميياد سراغ آدم ... دوستم گفت تو برنج بخور خُب .... رفتيم سر ميز شام ... لازانيا بود با گوشت .... مثل تار و پود با هم مخلوط شده بودن .... خانم خونه اونقدر ناز بود و کم سن و سال و خجالتي ... با کلي عشق و علاقه هم ميزو چيده بود ... نتونستم چيزی بگم ... چيز ديگهای هم نبود که بخورم .... اگه طرف ايراني نبود يا اينکه يه خورده سندارتر و سرد و گرم چشيدهتر حتما بهش ميگفتم ... ولی نه به اين نميتونم بگم ... اون هم تو اين اوضاع طوفاني روحش ... از در خونه که اومديم بيرون دوستم زد رو دوشم گفت: دمت گرم .... خدايا ... دمم گرم؟

تازه ساعت ۲ صبح بود که رسيدم خانه ... چندتا کار ضروری داشتم مثلا ... قرار شده فردا صبح برويم حراجي کامپيوتر ... بايد روی اينترنت نگاه ميکردم ببينم چيزی بدرد بخور دارند يا نه ... بايد دستورات مختصر يونيکس را برای دوست ديگری ايميل ميکردم .... تا من حس کنم که هستم ... تا زندگي بگردد .... اما ديدم زندگي اميد ۱۶ سال است که ايستاده ... ۱۶ سال ... فکرش را بکن ... بايستي سال ۱۳۶۵ بوده باشد ... فکرش را بکن از سال ۱۳۶۵ تا به حال چه کردهای ... تو را نميدانم ولي اميد خوابيده ... اما اميد ِ مادر هنوز زنده است ... خيلي وقت بود دل سير اينطور نگريسته بودم ... به حال خودم ... به حال اميد ... و به حال آنچه برما رفت .... اميد آسوده بخواب ما بيداريم .... فقط کمي تو سرهم ميزنيم ... تا زندگي بگردد .. تا حس کنيم که هستيم ...
چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱
سنگاپوری، کانادايي، چيني و ايرلندی ... اين ترکيب کسانيست که باهاشون اين دوره درس برداشتم ...
جدی کجای دنيا اين همه تنوع هست؟ و در کنارش اينهمه مدارا؟ ... مسلمون ميتونه نمازخونه داشته باشه و همجنس-خواه هم واسه خودش دفتر و دستک ... به ياد بياريم تا همين چند وقت پيش سياهرو تو کليسا راه نميدادن و چينيها رو به بردگي ميبردن، بـبين جامعه بشری چه تغيير عميقي کرده .... وقتي سر کلاس يه شاگردی نتونست سئوالشو به انگليسي سليس مطرح کنه يادم نميره استاده چقدر خودشو به آب و آتيش زد که سئوال رو بفهمه ... چند سال طول ميکشه اين اتفاق تو ايران بيفته؟ و چند سال ميکشه که فلسطين...؟
جدی کجای دنيا اين همه تنوع هست؟ و در کنارش اينهمه مدارا؟ ... مسلمون ميتونه نمازخونه داشته باشه و همجنس-خواه هم واسه خودش دفتر و دستک ... به ياد بياريم تا همين چند وقت پيش سياهرو تو کليسا راه نميدادن و چينيها رو به بردگي ميبردن، بـبين جامعه بشری چه تغيير عميقي کرده .... وقتي سر کلاس يه شاگردی نتونست سئوالشو به انگليسي سليس مطرح کنه يادم نميره استاده چقدر خودشو به آب و آتيش زد که سئوال رو بفهمه ... چند سال طول ميکشه اين اتفاق تو ايران بيفته؟ و چند سال ميکشه که فلسطين...؟
سهشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۱
ياد ياران بهاری خوش باد
باد که مياومد صفحههای درخت سيب حياطمون رو با حوصله ورق ميزد ... و درخت خرمالو رو در آغوش ميکشيد ... آنورتر موها بودن .... يادت هست قلمهاش رو از زرند برامون آورده بودن ... يادت هست نـَن-جون غورهها را يه سال دونه دونه کرد تو کيسه ... همون سرشاخههايي که قد کشيده بودن تا ايون بالا ... همون جا که نن-جون صندلي ميذاشت شبای محرم با صدای امير يميني گريه ميکرد... يادت ميياد؟
يادت ميياد شبای زمستون بخاری که به چيک-چيک کردن مييوفتاد يکي ميپريد اون عبای موی شتر آقاجون را سرش ميکرد ميرفت با آبـگردون از ته بشکه نفت ميکشيد ....
يادت ميياد شبای موشکبارون بغل هم جا مينداختيم درُس زير شيشه حياط خلوت ....
يادت که ميياد منو با خودش ميبره و صفحه خاطری نيست که از تکرار تورق تا نشده باشه .... مچاله نشده باشه ... اين يه تيکه کاغذ چيه که وفای دنيا به اون عدد صدو خجل ميکنه .... الان دوسال و نيمه که عکسشم نديدم ... از خودم تعجب ميکنم ... من که اينهمه سنگدل نبودم ... چي بسرم اومده اينجا؟ ... دلم اون عکسي رو ميخواد که تو باغ، احمدجون ازش اينداخت ... با اون کلاه بره و اون عينک نازش ... خيلي خوشگل شده اونجا، نه؟
باد که مياومد صفحههای درخت سيب حياطمون رو با حوصله ورق ميزد ... و درخت خرمالو رو در آغوش ميکشيد ... آنورتر موها بودن .... يادت هست قلمهاش رو از زرند برامون آورده بودن ... يادت هست نـَن-جون غورهها را يه سال دونه دونه کرد تو کيسه ... همون سرشاخههايي که قد کشيده بودن تا ايون بالا ... همون جا که نن-جون صندلي ميذاشت شبای محرم با صدای امير يميني گريه ميکرد... يادت ميياد؟
يادت ميياد شبای زمستون بخاری که به چيک-چيک کردن مييوفتاد يکي ميپريد اون عبای موی شتر آقاجون را سرش ميکرد ميرفت با آبـگردون از ته بشکه نفت ميکشيد ....
يادت ميياد شبای موشکبارون بغل هم جا مينداختيم درُس زير شيشه حياط خلوت ....
يادت که ميياد منو با خودش ميبره و صفحه خاطری نيست که از تکرار تورق تا نشده باشه .... مچاله نشده باشه ... اين يه تيکه کاغذ چيه که وفای دنيا به اون عدد صدو خجل ميکنه .... الان دوسال و نيمه که عکسشم نديدم ... از خودم تعجب ميکنم ... من که اينهمه سنگدل نبودم ... چي بسرم اومده اينجا؟ ... دلم اون عکسي رو ميخواد که تو باغ، احمدجون ازش اينداخت ... با اون کلاه بره و اون عينک نازش ... خيلي خوشگل شده اونجا، نه؟
دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱
شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱
انتظار.. خدا نصيب کنه اگه منتـَظَـر تويي
انتظار.. خدا نصيب گرگ بيابون نکنه اگه من منتـَظِـر منم
مکاشفه:
«دايي کوچيک من جز يه گروه سياسي بود سالهای پيش ..من هنوز دنيا نيومده بودم..بعد يه روز اين دايي ناپديد ميشه اونم درست از خونه دانشجوييش که تنها زندگي ميکرده مادربزرگ من هيچ وقت اينو باور نکرد که اون پسر عزيز رو از دست داده..هميشه منتظرش بود حتي عيدها واسش سبزه ميکاشت .. حتي بخشي از ارثيه پدري که متعلق به اون بود رو نگهداری ميکرد ..خمس و زکاتشو ميداد........ سر قبرش ياد اون روزايي افتادم که چقدر با يقين منتظر گمشدهش بود ..خيلي دلم سوخت نه واسه اون ..بيشتر به خاطر اون همه يقين اميد.. اشتياق..تا آخرين لحظه اميدوار بود..»
ميشه منهم يادم نره؟ که منتظرم ....
انتظار.. خدا نصيب گرگ بيابون نکنه اگه من منتـَظِـر منم
مکاشفه:
«دايي کوچيک من جز يه گروه سياسي بود سالهای پيش ..من هنوز دنيا نيومده بودم..بعد يه روز اين دايي ناپديد ميشه اونم درست از خونه دانشجوييش که تنها زندگي ميکرده مادربزرگ من هيچ وقت اينو باور نکرد که اون پسر عزيز رو از دست داده..هميشه منتظرش بود حتي عيدها واسش سبزه ميکاشت .. حتي بخشي از ارثيه پدري که متعلق به اون بود رو نگهداری ميکرد ..خمس و زکاتشو ميداد........ سر قبرش ياد اون روزايي افتادم که چقدر با يقين منتظر گمشدهش بود ..خيلي دلم سوخت نه واسه اون ..بيشتر به خاطر اون همه يقين اميد.. اشتياق..تا آخرين لحظه اميدوار بود..»
ميشه منهم يادم نره؟ که منتظرم ....
جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱
اگه گفتي مهمترين نتيجه رشد يونيکد-نويسي در ايران (درستتره بگم به فارسي) چي بوده؟
برای من: پيدا کردن هجي درست کلمات ... گاهی شک کردم «ارفاق» درسته يا «ارفاغ» گرچه با رجوع به ريشه فعل معلوم ميشه که «ارفاق» از بن «رفق» ميياد و بن «غفر» ميتونه «اغفار» رو بسازه نه «ارفاغ» رو، ولي خيلي راحتتره يه نگاه بندازی ببيني کدوم رايجتره: ارفاق [با ۱۲۰۰ مورد تا به امروز] يا ارفاغ [با يك مورد] ؟ .... ذوق [با ۸۶۶۰ مورد تا به امروز] يا ذوغ [با ۶ مورد که يکيش هم خودم بودم] ؟
يه مثال اضافي واسه بعضييا:
مذبوحانه ... مزبوحانه
«مصلحانه» و «مسلحانه» يا «تب» و «طب» رو نميشه مثال زد چون هر دو [هر چهار] درستند ...
.... و اگه گفتي وبلاگ اين وسط چقدر نقش داشته؟
برای من: پيدا کردن هجي درست کلمات ... گاهی شک کردم «ارفاق» درسته يا «ارفاغ» گرچه با رجوع به ريشه فعل معلوم ميشه که «ارفاق» از بن «رفق» ميياد و بن «غفر» ميتونه «اغفار» رو بسازه نه «ارفاغ» رو، ولي خيلي راحتتره يه نگاه بندازی ببيني کدوم رايجتره: ارفاق [با ۱۲۰۰ مورد تا به امروز] يا ارفاغ [با يك مورد] ؟ .... ذوق [با ۸۶۶۰ مورد تا به امروز] يا ذوغ [با ۶ مورد که يکيش هم خودم بودم] ؟
يه مثال اضافي واسه بعضييا:
مذبوحانه ... مزبوحانه
«مصلحانه» و «مسلحانه» يا «تب» و «طب» رو نميشه مثال زد چون هر دو [هر چهار] درستند ...
.... و اگه گفتي وبلاگ اين وسط چقدر نقش داشته؟
اشتراک در:
پستها (Atom)