سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

خدايا دلي ده آتش افروز
و سينه‌اي پر طپش
و زباني بي هياهو
و کلامي نافذ
و گوشي گيرا
و دلي لبريز از ياد
و دلي دريا.....

و دلي دريا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

چند روزه که انگيزه براي نوشتن ندارم فقط
اين دو-کلوم رو نوشتم تا بگم:
۱- ممنون که مي‌آيي و بهم سر ميزني ولي
من اين چيزا رو واسه دل خودم مينويسم و
بعضي وقتا سکوت بيشتر بهم آرامش ميده
تا نوشتن براي همه روي اينترنت. دليل وب-لاگ
نويسي من همونطور که از اسم اينجا معلومه،
اطلاعات رساني درباره ونکوور از دريچه چشم
خودم بوده و نه اين چيزهايي که اين چند وقت
نوشتم .... ولي چه کنم که امواج مرا برد به
جاهاي ديگه
۲- ممنون از يادآوري بهار .... درست گفته بود
من خيلي تو «اوت» زدم ذوق رو نوشتم ذوغ.
ولي بايد عرض کنم که (تا اونجا که من اطلاع
دارم) نه ذوغ و نه ذوق هيچکدام عضوي از
اعظاي بدن نيستند ..... بلکه چشمه‌ايست
که در بعضي هنوز خشک نشده است ..... هر
روز و هر ساعت ميجوشد .... در بعضي رود
است ..... پر تلاطم و پر خروش ..... در بعضي
درياست ...... بزرگ و پر رمز و راز ...... و در
بعضي نمي‌ست که از کوزه مي‌تراود ....

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۱

وقتی ميام اينجا تايپ کنم ميخوره تو ذُغم از بس طول
ميکشه و اذيت ميشم که عطاش را به لقاش
مي‌بخشم .... خوش باشيد.
سلام

صبح حاضرشدم برم سر کلاس، لباسهامو هم پوشيدم ولی ديدم واقعاً حسش نيست. تلفونو برداشتم حالا زنگ نزن کی زنگ بزن. با دوستام تو ونکوور و اقوام در ايران حرف زدم، يه خورده خودمو خالی کردم.

روان آدم مثل گله: هر روز بايد آبش بدی، به روش بخندی، واسش آوازبخونی، نازش رو بخری تا سر حال بياد.

بعضی موقها دلم لک ميزنه يکی حالمو بپرسه، واسم نگران بشه، نازمو بکشه تا منم سرحال بشم ... تا منم صب پاشم برم سر کلاسم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

ابراهيم و اسماعيل

پس از دو هفته عمو ابراهيم هم به عمو اسماعيلم ملحق شد.

ايندو با هم بزرگ شدند و با هم روی زمين‌های پدريشون کشاورزی کردن، بچه‌هاشون با هم رشد کردن و همگی بخاطر مشکلات زندگی در روستا به شهر مهاجرت کردن ... ولی ايندو در همون ده موندن و الان هم کنار هم، پهلوبه پهلو آرميده‌اند.

عموهام فقط سواد قرآنی داشتن و يک عالمه شعر از حفظ بودن. کار بخصوصی در زندگيشون نکردن ولی خوشبخت بودن و با آرامش از اين دنيا رفتن ..... يکی ديگه از عموهام با کمک پدرم اومد تهران درس خوند رفت دانشگاه برکلی فوق‌تخصص گرفت، الان هم يک پاش تو موسسات تحقيقاتی فرانسس يک پاش توی دانشگاه‌های ايرانه ....ولی آيا به اندازه عموهای روستا-نشينم از زندگی احساس رضايت ميکنه؟؟

خوشبختی و رضايت يک حس درونيه، چيزی نيست که بشه از بيرون اونرو تزريق کرد. شايد يک نفر با خوردن يه قاچ هندونه خنک تو تابستون مست بشه واسش خاطرات قديم زنده شه، باهاش بره سر زنگ تفريح دبستانش، سر سفره خونشون و يا توی اون خونه قديمی که عروسی برادرش بود ...... شايد هم مالک هکتارها جاليز هندونه باشه و با ديدن هندونه يادش بيفته که آقازادشون ميتونن مالشون رو پس از ايشون جمع و جور کنن يا نه

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

من...

خيلي خوشم نمياد منم منم کنم، واسه همين رفتم تعداد "من" هايي رو که تا به حال نوشته بودم شمردم.......(اين نقطه‌ها يعني داشتم ميشمردم!) ديدم اوضاع حسابي بي‌ريخته: خيلي منم منم کردم.

گفتم اين بار سعي کنم کمتر بگم من........ و نتيجش اين شد که ميبينيد: "من" شد موضوع حرفم. شايد هم نقض غرض ........ ولي نه.... همون من.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

گفتم آهن‌دلی کنم چندی

.... ولی حتی از فکرش هم ترسيدم. مگر جز اين بهانه ديگری هم برای زندگی داريم؟ .... بعضی واردترند و اين محبت رو می‌تونن ابراز کنن، بعضی می‌تونن دايره اونهايی که دوستشون دارن‌رو هی بزرگ
کنن ..... خوش به حالشون