سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

--------------------------------------------
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
--------------------------------------------
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ايم
--------------------------------------------

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

راستش ميخواستم بنويسم ديدی چه زود اين و اين گذشت ... چشم بهم زدني ... ولي ديدم رفتم ددر ... مثل آدمي که ميميره کلي حرف نگفته با خودش مي‌بره ... راز سربه مهر .... ولي اين سبزك هنوز باورش نشده .... گير داده چرا پس با اون همه مقدمه ۲ ماهه چيزی نگفتي .... من هم ديدم نکنه اين مرده چون بدنش گرمه هنوز واسه خيلي‌ها زندس بازم ... گفتم خوب از اون همه آدم که دلش با حرفای من خوش مي‌شه يکيش هم سبزك ... بشکنم دلشو؟ بگم امامزادت شفا ديگه نميده؟ ... ديدم نميتونم ... مثل مادری که جون داده ولي قلبش واسه بچش هنوز مي‌تپه .... اومدم دين‌م رو ادا کنم ... بگم: .... «کريسمس مبارك»

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

کلي حرف هست تو دلم ...
کلي فکر هست تو کله‌م ...
کلي دل هست که با حرفام خوش ميشن ...
کلي حرف هست که نزني غصه‌دار مي‌موني ...
کلي اسم هست که صداشون نزدي ....
کلي آدم هست که مي‌بينيـشون شاد مي‌شن ...
کلي کار هست که نکردی ...
کلي روز هست که هدرشون دادی ...
کلي جا هست که نديدی ...

ميخوام برم ددر ... ميخوام برم ددر
اگه ديدي زودی برگشتم اينجا باز ..
بهم بگو پس اون همه کار ..
اون همه آدم ...
اون همه اسم ....
اون همه جا ...
اون همه ددر چي شد پس؟

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱

         
         
         
         
logo

مدتي بالای سردر ورودی اين وبلاگ
جا خوش کرده بود ..

جا داشت ازش يادی کنم

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

روزمره:
حتما لباسهای جين Mavi ترکيه‌ رو ميشناسين .... قراره اولين شعبه کانادايی اين توليدی در ونکوور باز بشه ... بعد هم نوبت تورنتو، مونترال، هاليفکس و ادمونتونه ...

چي بگم؟ تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱




aNaLyZze tHaTt
AnAlYzZe THiiiSS

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

اين نوشته مال وبلاگ نيست .... جاشم اينجا نيست ... زيادی طولانيه ... اما با اينکه جاش نيست ميخوام اينجا باشه ... گفته باشم .. از اينجا به بعدو نخوني سنگين تره ...
-----

حاج دائي خوش اومدی ... صفا اوردی
ميدونم باز ميگي رسم تو ما چَپـَس انگار ... بزرگترها بايد حال کوچيکترها رو بپرسن ... خوب حق هم داری ...

هنوز اونموقه برق و آب نيومده بود زرند ... کوچه‌ها هم گل و شل ميشدن يه باروني، برفي که مي‌يومد ... واسه عيدديدني با يه جعبه شيريني مي‌رفتيم در خونشون .... لنگه در حياط هميشه خدا وا بود ... اول از توی يه دالون رد ميشدي که روزاش هم تاريک بود از بس دراز بود و آفتاب نمي‌گرفت ... ولي جون ميداد تابستونا تو خنکاش بشيني .... آخر دالون يه حياط بزرگ بود با يه حوض کوچيک .... يه چاه آب هم نزديکش که درش رو پوشونده بودن ... آب که ميخواستن با دلو ميکشيدن بالا .... از صحرا که ميومدن .. بچه‌ها آب ميکشيدن تا بزرگترا خودشون رو صفا بدن ... اون ته مال-حياط بود ... مرکز سرگرمي بچه-شهريا که انگار حيون نديدن .... بزغاله .. گوسفند .. گاو .. الاغ .. مرغ و خروس .. تو يه گُله جا با هم خوب کنار اومده بودن ... مال-حياط آخور هم داشت ... تکي ميترسيدم که برم ... ظلمات بود ... فک ميکردی کسي نيست ولي يه هو برق دوتا چشم درشت تو اون تاريکی بود که قبضه روحت ميکرد بعدش هم آقا گاو ميگفت مآآآووو .... اطاقای بالا مال مهمون بود .. مرتب و تر تميز ... روی رختخواباشون پارچه خوشگل کشيده بودن ... اون کوه لحاف و تشک جزئي از اثاثيه مهمون-خونه بود انگاری .... دور اتاق هم که پشتی و متکا گذاشته بودن واسه ول شدن ... تا آخر ديدني ِ عيد ظرف ميوه و آجيل از تو سفره جمع نميشد ... يه اتاق ديگه هم اون ور بود .... آقاجون که ميرفت ديدن ميگفت آبجي بالا لازم نيست بريم ... همين پايين تو اطاق خودت خوبه ... آبجيش هم ميگفت چشم .... همش ميگفتم چرا اينهمه خواهر برادرو ميخواد؟ پس چرا من و مژده به دعواييم هميشه؟ ... اتاق عمم که ديگه آخر خيال بود واسم ... يه ريزه پايين تر از حياط ... با اون طاقچه‌های هلاليش .... با اون سماور دم درش که هميشه آتيش بود ... خيلي از سالها عيد هنوز هوا سرد بود و کرسي به راه ... زودی ميچـپيديم زير کرسي ... بوی ذغالِ مو تا ميخواستي خودتو اون زير جا کني‌ ميزد بالا ... سيب بود و اين آخريا پرتقال ... چايي هم که اونقدر ميدادن تا صدات درآد ... مامان بزرگ ميگفت اينارو جواب بايد پس داد .... بعد يه عالمه اسم رد و بدل ميشد که عين ترکي که ميفهمم يه کم ولي نميتونم حرف بزنم ... اين اسما برام آشنا بود هميشه تا مي‌شنيدم ولي یادم نمي‌موند تکرارشون کنم ... حرفشون گُل مينداخت ... و من ميگفتم چرا بيشتر نمي‌‌يايم اينجا؟ ... حالا که نيگا ميکنم مي‌بينم زندگي چقدر رنگ توش بود ... اون همه تنوع ... اون همه خواستن ... لب خنده‌رو ... چشم خنده‌رو ... افسردگي کجا بود؟ کسي مگه دلمرده هم ميشد ... از هم که دلخور ميشدن صاف ميذاشتن تو کاسه هم ... جلو روی خودت ... حالا اون خونه ديگه نيست .. اگه هم باشه اون خونه نيست ... چون صاحابخونه نيست ... من هم با خودم يه قراری گذاشتم ... يه کم رنگ بزنم به زندگيم ... ميخوام بدم دهليز چپ‌رو آبي آسموني کنن .... دهليز راستو مغزپسته‌ای ... شايد بهم نيان ... بگن نکن ... نرو ... اما من که خوشم مي‌ياد ... من که ميرم ... نميرم؟
ديشب موسم حرف نبود ... وقت دلداگي بودو اون نگاه که دوست دارم ... اون چال روی گونه وقتي که مي‌خنديد ... اون گوشهء چشم وقتي که جم ميشد ....

فريضه‌ای بود که ادا شد ...

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱

دلم نميخواهد که با گرفتن يک رگ جان دهم و بدن سالم ِ سالمم دست نخورده زير خاک مدفون شود ... دلم ميخواهد حالا که ميرود زير خاک چيزی برای از دست دادن نمانده باشد ....

----
دوست ِ يک دوست

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

آنچه در چند خط بالا آمد سلسله افکاری بود که در يک آن هجوم آوردند .... چه پيچيده بوگندويي شده‌ام (اول نوشتم متعفن .. دلم نيامد خطش زدم) .. کاش ميشد به همان راحتي که بعضی مرا با خواندن خط-خطي‌هايم در اينجا گمان ميبرند که مي‌شناسند ،،،، خود را مي‌شناختم
براي تو که آرامي ... و براي تو که نا آرامي:



Vanessa Amorosi

lyrics




Alternative Format:




ثبت با سند مبارك است
---
نه من
اصل/اسل:
نيست در عالم ز هجران تلختر

------

اي خدا اين وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
نيست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهي كن وليكن آن مكن
بدل:
بار ديگر در التهاب غمزه و ناز
دل تردت کباب خواهد شد
---
من
برابر اصل:
اى نسخه نامه الهى كه تويى
وى آينه جمال شاهى كه تويى
بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى
---
نه من

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱

دلم نمياد از هوای خوب اينجا تعريف کنم
مگم نکنه دلي بشکنه
حالا که گفتم ... نه؟
اين هم يه جورشه
رذالت در عين بلاهت

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

يك سئوال ... يا سئوالك

بحث بحث کلي ست ... کسي به دل نگيرد ...

اگر آن سه دانشجوی ۱۶ آذر الان بودند چه ميکردند؟
- رئيس جمهور ميشدند؟
- به خاتمی رأی ميدادند؟
- به خاتمي فحش ميدادند؟
- در زندان بودند؟
- آن سر دنيا چيزی درس ميداند و دو سال يک بار به ايران سر ميزدند؟
- بچه‌هايشان فارسي بلد نبودند؟
- توی ايران کاسب بودند؟
- خارج از کشور برای براندازی فعاليت ميکردند؟
- دلشان آنور دنيا واسه ايران تنگ تنگ بود و ۲۰ سالي ميشد وطن را نديده بودند؟
ـ به جنبش دانشجويي ايران ايراد ميگرفتند؟
....

کدام ماست که رفتارش طی ۱۰ سال گذشته تعديل نشده باشد؟ آنهايي که در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ مثل گلوله گرم و پر جوش بودند کجايند؟ جايشان را در يکي از دسته‌بندیهای بالا پيدا کنيد ...

راستي اگر طالقاني و شريعتي امروز بودند .... همان بودند؟

مرگ خيلی هم بد نيست انگار ... تا شادابی و سرخوش کمپوتت ميکند که برای قرون باقي بماني ...
اگه ميخواهي تکون بخوری ... چاره کارت اينه
اگه ميخواهي يه کم حواست بياد سرجاش .... چاره‌ش اينه
اگه يه چيز باشه که بتونه شب امتحان به اين مهمي منو پای کامپيوتر نيگرداره اونم اينه...
.. اين
.... اين
...... اين

ميگم نميشد اينا رو يه شب ديگه مي‌نوشتي؟
... ميشد .... اگه امروز ۱۶ آذر نبود ميشد

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱

.... و بعضي موقعها ميشه که ميگي کاش نظرخواهيم رو جمع نميکردم ...
Eid Fitr

من از روزنامه ايران عاريت گرفته‌ام ... اصل اثر از کيست؟ کسي ميداند؟



تکميل:

ماه رويت هلال نيست ....
قرص کامل است هرشب
به شکرانه روی ماهت هرشب عيد بايد گرفت


چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

۱۳ آذر شد باز و خاطره پدرم از هميشه زنده‌تر ... جالبه بچه‌هاش ۱۲ ساله که دور هم جمع ميشن اينروز ... دور هم بودنشون يه چيزی شبيه عيد ديدني‌يه که هر سال نوروز از خونه ما شروع مي‌شد ... نميدوني چه کسايي که نميومدن ... دوست دانشگاهي خارج از کشور برادرم که اول صبح نوروز قبل از اينکه بره ديدن مادرش مي‌يومد ديدن آقاجون ... يا اقوامي که سالي يه بار مي‌ديدمشون .... تو هر چيزی ممکن بود اختلاف سليقه داشته باشن ولي نه تو اينکه نوروز اول از همه کجا بايد برن .... امسال ۳ ساله که نيستم تو جمعشون ولي دلم اونجاست .... ياد مسعودجون مي‌يوفتم که با همه سرسنگين‌يش با گلاب مي‌شست سنگ رو وبعد بوسه ميزد به خاك پدر ... خوبه‌ها آدم يه همچين بابايي داشته باشه که روزی ده بار بعد از ۱۲ سال يادش کنه ... دوستي ميگفت اگر پدرت اونطور نبود رفتنش براتون آسونتر مي‌شد ... آسونتر ميشد ولي اين همه خاطره و باقي صالح هم ازش نداشتيم ... من که خودم اينرو ترجيح ميدم

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

برای آنکه خواب «آلاء الرحمن» را ديده ....

سوره الرحمن با صدای استاد رافعي
ترجمه فارسي استاد فولادوند

-----
نشانی

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱



گرچه اهل SFU هستيم ولي انصاف هم داريم ....

موزه مردم شناسي دانشگاه بريتيش کلمبيا [UBC] بزرگترين موزه از اين نوع در کاناداست ....

موضوعات جالبي درباره خوشنويسي دارد از جمله تاريخچه و انواع آن ... به خط نستعليق هم که ايرانيست اشاره کرده ...

حرکت قلم را در اين صحنه ببينيد ... هنوز برای من از پس اين همه سال تازگي دارد

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱



Vancouver Art Gallery Burrard Station
Art Gallery Lions Gate Bridge - West Vancouver
Hougheed Sky Train Canada Place

Photos by Raymond Kam

..
....
باران ؛
شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
...
..

"حميد مصدق"